حکايت روح الله عليه السلام و ترک دنيا و مکالمه او با ابليس

در اثر خوانده ام که روح الله
شد به صحرا برون شبي ناگاه
ساعتي چون برفت خواب گرفت
به سوي خوابگه شتاب گرفت
سنگي افگنده ديد بالش ساخت
خواب را جفت گشت و بيش نتاخت
ساعتي خفت و زود شد بيدار
ديد ابليس را در آن هنجار
گفت اي رانده اي سگ ملعون
به چه کار آمدي برم به فسون
جايگاهي که عصمت عيسي است
مر ترا کي در آن مکان مأوي است
گفت بر من تو زحمت آوردي
در سرايم تصرفي از چه کني
ملک دنيا همه سراي منست
جاي تو نيست ملک و جاي منست
ملکت من به غصب چون گيري
تو به عصمت مرا زبون گيري
گفت بر تو چه زحمت آوردم
قصد ملکت بگو که کي کردم
گفت کين سنگ را که بالش تست
نه ز دنياست چون گرفتي سست
عيسي آن سنگ را سبک بنداخت
شخص ابليس زان سبب بگداخت
گفت خود رستي و مرا راندي
هر دوان را ز بند برهاندي
با تو زين پس مرا نباشد کار
ملکت من تو رو به من بگذار
تا چنين طالبي تو دنيي را
کي تواني بديد عقبي را
رو ز دنيا طمع ببر يکسر
گهرو زر او تو خاک شمر
خاک بر سر هر آنکه دنيا خواست
مرد دنياپرست باد هواست
هست بسيار خوار همچون گاو
معده چون آسيا گلو چون ناو
گردد از راي ناصواب و سخيف
خيره بسيار خوار گردد کنيف
نه فلک را فروختي به دو نان
لقمه ده سير کم مزن بر خوان
تا ترا روزگار چون گويد
لقمه در معده ات برآشوبد
روزگار تو از پي پنداشت
شادي شام برد و انده چاشت
زان همي رايگان بميري تو
کز پي لقمه در زحيري تو
هر که چون عيسي از شره بجهد
از غم باد و بود خود برهد
هم نشين زمره ملک بيند
بام خود پنجمين فلک بيند
اندرين حال پند من بپذير
تاج و تخت عدو ز ره برگير
عدوي تست دنيي ملعون
عقل خود را ز دام کن بيرون
با که گويم که غافلند از کار
اين شياطين به فعل و مردم سار
چند گويم که نيست ياري نيک
در تو مسموع نيست قول وليک