حکايت در اين معني

پيش از آدم ز دست کوتاهي
دوستي داشت مرغ با ماهي
هر يکي در مقام خود ساکن
آن ز فخ فارغ اين ز شست ايمن
آدمي در زمين چو بپراکند
ماهي از مهر مرغ دل برکند
گفت بدرود باش و رو بفراز
زانکه من زير آب رفتم باز
که به عالم نهاد نسلي ره
کز سر حيلت وز شر و شره
هم مرا زير آب نگذارند
هم ترا از هوا به پست آرند
همه را جمله نيست گردانند
بر سباع و ددان شهي رانند
کادمي را به وهم دورانديش
جرمش از ما کمست و جرمش بيش
حالشان از براي حيله ماست
عقلشان از پي عقيله ماست
کز دنائت ز راه آهن و ني
گردد انبار حق با دني شي ء
آدمي زاده نازنين باشد
قهر و لطفش براي اين باشد
گه به بانگي ضعيف کام شود
گه به دانگي خداي نام شود
به خسي سخت سر شود به مجاز
به غمي سست پاي گردد باز
گاه تن برگذارد از کيوان
گاه گردد ز خارکي حيران
سابقت زو نهفته در اول
خاتمت زو به مهر حکم ازل
گاه ايوان برد به چرخ چهار
گاه گردد ز نيم کرم افگار
گاه مسند نهد بر فرقد
وز حرير و قصب کند مرقد
گاه گردد به خون و خاک دفين
بستر از خاک وز خسک بالين
سابقت زو نهفته در راندن
خاتمت زو به مهر درخواندن
آنکه ماندست سهمش از تقدير
وانکه رفتست بيمش از تيسير
اين همه چيست صنعت تقدير
وان همه چيست حاصل تيسير