في التمثل

در طمع زين سگان مزبله پوي
اي کم از گربه دست و روي بشوي
گربه هم روي شوي و هم دزدست
لاجرم زان سراي بي مزدست
موش را موي هست چون سنجاب
ليک پاکي نيايد از درياب
نپذيرد دباغت ار چه نکوست
نشود پاک همچو ديگر پوست
ناي و چنگي که گربکان دارند
موش را خود به رقص نگذارند
بي رسن دزد خانه کن باشد
مور هم دزد و هم رسن باشد
تا تن تست چون دل کفتار
لت و لوتش يکيست در گفتار
مانده در پيش اين وآن به فسوس
خايه کن نه و خانه کن چو خروس
چون به شهر آن کسان که خرسندند
کمر از بهر خواجگي بندند
تو نصيحت مدار خوار که غمر
کرد ضايع به طمع عمان عمر
هان قناعت گزين که طامع دون
در دو گيتي است با عذاب الهون
طالع آنکه دين به حرص فروخت
در و بالش به احتراق بسوخت
دست بردي نيافت از پي بند
پاي حرص تو از قناعت بند
گربهي خود روانت نهراسد
ور بدي زاهدت بشناسد