حکايت

گفت مردي ز ابلهي رازي
با يکي بدفعال غمازي
مرد غماز پيش هر اوباش
راز آن مرد کرد يکسر فاش
طيره گشت ابله از چنان غماز
گفت با مرد کاي بد بدساز
راز من فاش کردي اي نادان
همچو پرخاش پتک بر سندان
دل من کرد قصد پاداشن
افگنم در سراي تو شيون
نوحه دانم يکي به شست درم
و آن هفتاد نيز دانم هم
ضايع اين رنج را بنگذارم
حق سعيت بوجه بگزارم
بي سبب مر مرا بيازردي
آنچه ناکردني بود کردي
به مکافات آن شوم مشغول
تا که از سر برون کني تو فضول
رفت ناگه برو و زخمي زد
مرد غماز گشت کارش بد
مرد غماز کشته شد ناگاه
کار ابله ز خشم گشت تباه
پادشه مر ورا سبک بگرفت
عوض وي بکشت اينت شگفت
بي سبب خير کشته گشت دو مرد
زانکه ناکردني به جهل بکرد