حکاية و مثل

گفت بهلول را يکي داهي
جبه اي برد بخشمت خواهي
گفت خواهم دويست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو
گفت زيرا که در سراي غرور
راحت از رنج دل نباشد دور
از پي آنکه در سراي سپنج
هيچ راحت نيافت کس بي رنج
اندرين منزل فريب و غرور
راحت از رنج دل نبينم دور
جبه مرد زهد و سنت اوست
زانکه تصحيف جبه جنة اوست
جبه برد را چه خواهم کرد
جبه اي بخش نام او آورد
زانکه اندر سراي راحت و رنج
از پي نام خود نه از سر خنج
هر چه گردون به خلق بسپردست
نام جمله به نزد من بردست
راز اين کلبه نفس غمازست
عقل کل گنج خانه رازست
چه ستاني ز دست آنکس قوت
که کند درس علم مات يموت