در طلب دنيا و غرور او گويد

زينة الله نه اسب و زين باشد
زينة الله جمال دين باشد
مرده اي زان شدي اسير هوس
ديده از مردگان کشد کرگس
در جهان منگر از پي رازش
چکني رنگ و بوي غمازش
که تو اندر جهان بدسازان
همچو رازي به دست غمازان
نيست مهر زمانه بي کينه
سير دارد ميان لوزينه
کي سزاي جهان جان باشد
هر کرا روي دل به کان باشد
سرنگون خيزد از سراي معاد
هر که روي از خرد نهد به جماد
هر که اکنون درين کلو خين گوي
از نبي و نبي بتابد روي
چون قيامت برآيد از کويش
روي باشد قفا قفا رويش
اي سنايي براي دين و صلاح
وز پي جستن نجات و فلاح
همچو دريا چو نيست اينجا حر
کام پرزهر باش و دل پر در
زانکه در جان به واسطه اسباب
زفتي از خاک رست و تري از آب
آدمي چون غلام را تبه شد
ژاژ طيان به خط کاتبه شد
گرچه جان همچو آب پاک آمد
زر نگهدارتر ز خاک آمد
ورنه ارکان ز خاک پاکستي
زر نگهدارتر ز خاکستي
معطيان زفت و دل زحير زده
دايه بيمار و طفل شير زده
هر که در زندگي بخيل بود
چون بميرد چو سگ ذليل بود
بيش از اين بهر خواجه و مزدور
نتوان رفت در جوال غرور
تو مشو غره کو سيه چرده ست
کان سياهه سپيد بر کرده ست