حکايت

ديد وقتي يکي پراگنده
زنده اي زير جامه اي ژنده
گفت اين جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من چنين زانست
چون نجويم حرام و ندهم دين
جامه لابد نباشدم به از اين
هست پاک و حلال و ننگين روي
نه حرام و پليد و رنگين روي
چون نمازي و چون حلال بود
آن مرا جوشن جلال بود
درد علت چو درد دين نبود
مرد شهوت چو مرد دين نبود
هنر اين دارد اين سراي سپنج
شره پانصدش بود کم پنج
عشق او چون سر خطا باشد
کي ترا آن ز حق عطا باشد
خنک آن کس کزو بدارد دست
نبود همچو ما غرورپرست