اندر صفت شاهدان گويد

شاهد پيچ پيچ را چکني
اي کم از هيچ هيچ را چکني
اي دو بادام تو چو گوز گرو
مانده از دست کودکان در گو
چه کني باد چون وفاجويان
عمر در وعده نکورويان
شاهدان زمانه خرد و بزرگ
چشم را يوسفند و دل را گرگ
نقش پر آفتند چيني وار
چشم را گل دهند و دل را خار
باز از اين دلبران عالم سوز
عشقشان آتش است و دلها کوز