حکايت

آن شنيدي که درگه عيسي
خواست باران به حاجت از مولي
رفت با قوم خود به استسقا
کرد هر کس ز عجز خويش دعا
به اجابت دعا نشد مقرون
گشت عيسي از آن سبب محزون
ناگه آمد ندا که مجرم را
از ميان کن برون که مکرم را
با گنه کار نيست راه رضا
نشنود از گناه کار دعا
بازگشتند جمله آن انبوه
که جهان بود از ان گروه ستوه
جز يک اعور نماند با عيسي
جان ما باد جانش را به فدا
گفت عيسي چرا نرفتي تو
پشت چون ديگران نخفتي تو
تا تو بودي بگو گنه کردي
نامه خويشتن سيه کردي
گفت روزي همي به رهگذري
سوي نامحرمي زدم نظري
هم بر آنجاي کان نظر ديدم
طمع از جان خويش ببريدم
قدم از خشم بر نکندم من
تا مر اين چشم برنکندم من
چون ظفر يافت ديو بر چشمم
چشم کردم سياه چون وشمم
تا ظفر يافت ديو بر بصرم
ديده را دور کردم از نظرم
آنچه از من نصيب شيطان بود
گشته مر ديو را به فرمان بود
دور کردم ز خويشتن يک راه
تا نمانم رهين خشم اله
گفت عيسي بگوي زود دعا
که تويي در زمانه خاص خدا
دست برکرد زود مرد امين
عيسي اندر عقب کنان آمين
دست برداشت مرد ديني زود
بود يزدان ز فعل او خشنود
در هوا زود گشت ميغ پديد
ابر باران گرفت و مي باريد
از چپ و راست سيلها برخاست
رودها ره گرفت از چپ و راست
هر که را برگزيد يزدانش
بر زمانه رواست فرمانش
گر تو فرمان حق بري، فرمان
بدهي بر زمانه چون شاهان
نظري کان نبايدت منگر
تا نيابي تو از زمانه خطر
هر که او ننگرد به ناشايست
نکشد رنج و غم به نابايست
سهمي است از سهام ديو لعين
هر نظر کان نشايد اندر دين
عاشقي جز به اختيار خطاست
آه عاشق به اختيار کجاست
ز آب پشت آبروي بگريزد
کاب پشت آب رويها ريزد
کرد پر بادت اندرين عالم
انده آب پشت و نان شکم
اينت چابک سوار در تگ و تاز
که پياده بماند با مهماز