ستايش علم و عالم و طلب علم

في صفة العقل و احواله و افعاله و غاية عنايته و سبب وجوده ذکر العقل اوجب لان نتائجه اعجب، من لاعقل له لادين له، قال النبي صلي الله عليه وآله وسلم: اول ما خلق الله تعالي العقل

علم با کار سودمند بود
علم بي کار پاي بند بود
علم داري ولي به سود و ربا
مولعي ليک بر فساد و زنا
علم مخلص درون جان باشد
علم دوروي بر زبان باشد
چون قلم دار گفت جفت قدم
ور نداري تو نون بوي نه قلم
تازگي دانش از صواب آمد
فرهي ماه ز آفتاب آمد
ماه بي آفتاب تاريکست
ورچه آنجا مسافه نزديکست
هر که او آتشيست آب نگار
دانکه او هست روز در کردار
زانکه اقبال عامه نهمت اوست
قيمت او به قدر همت اوست
حق فرامش مکن به دولت نو
زانکه در دست گازرست گرو
علم با تو نگويد ايچ سخن
زانکه گه مرد باشي و گه زن
ريخته آب روزگار تو حق
جامه زرق خلق کرده خلق
بخل و جودت براي مردم کوي
روز و شب دوست خواه و دشمن جوي
دل او جان مرد غمگين است
هيچ عيبش مکن که بي دينست
جز به قول تو و تو در عالم
خور و خفاش را که ديد بهم
بر سر من مزن که بر پايم
زانکه من عالمم چنين بايم
ور تو بنشسته اي مکن فرهي
زانکه تو فتنه اي نشسته بهي
هر کجا دولتست و برنايي
تو بدانکس مچخ که برنائي
صبح کي پيش آفتابستي
گر درو تندي و شتابستي
خم رويين چراست بر کرسي
چون ازو مشکلي نمي پرسي
نه هر آنکس که کرسيي دارد
مشکل سايلي برون آرد
سخن بيهده ز افراطست
هر که دارد خمي نه سقراطست
فضل يزدانت به که منت حيز
دم عيسيت به که کحل عزيز
به يکي بام گوش چون داري
به دو خانه خروش چون داري
به يکي خانه خود نداري تاب
وز وجود تو خانه گشته خراب
خصم او گر خطا کند تدبير
روزگارش عطا کند توفير
قاف کو هست و بس گران باشد
هر که احمق بود چنان باشد
بر دل خلق کاف کبر و گزاف
نبود هيچ کمتر از که قاف
خصم خود را تو چون حبيب مدان
مرد مصروع را طبيب مدان
مشکلي کابلهي جواب دهد
زرهي دان که باد زآب دهد
خود ندارد به هيچ تدبيري
زره آب طاقت تيري
کي ستاند حکيم فرزانه
داروي صرع را ز ديوانه
چون نباشد به راه پيچاپيچ
عاقل از چشم بد نترسد هيچ
خضري از غول چشم چون دارد
آنکه او خضري از درون دارد
گر ترا نيست حايلي در راه
گام در نه حديث کن کوتاه
هست بر لوح مادت و مدت
باو تا عقل و جان، الف وحدت
تا فرود آمد از ره فرمان
عقل بر نفس و نفس بر انسان
عالم مظلم از نزولش نور
يافت و رخشنده شد چو طلعت حور
نعت و فضل رسول شد گفته
در عقل فعال کن سفته