الجهل داء بلادواء والحمق حفرة بلاعمق

داعياني که زاده زمنند
بيشتر در هواي خويشتنند
از خودي خويش زين جهان برتر
وز بدي از اجل گلو برتر
همه چون از کتاب فهرستند
جز ترا سوي خويش نفرستند
رويشان چون پياز لعل نکوست
چون نکو بنگري بود همه پوست
چون پياز از لباس تو بر تو
ليک چون سير گنده و بدبو
از يتيمان و بيوگان ديار
کرده دايم بطونشان پر نار
تا زبان در جدل قوي کردند
عقل را عاشق غوي کردند
زين کدو گردنان بي پر و بال
چون کدو زود بال و زود زوال
پست بالا چو نقطه جاه همه
تنگ ميدان چو قطب راه همه
گشته ماهر ولي به جلد زدن
مستحق سياط و جلد زدن
هوششان در سراي بي فرياد
باز چون گوش کر مادرزاد
کرده از بهر جاه و مال و مدد
سر ز شر دل ز ذل جسد ز حسد
از پي کسب صدره و صره
صدق الله گوي بومره
شاکر از فعلشان شده ضحاک
پيش هاروت در نشسته به خاک
از پي شرط شرع برگشته
تشنه خون يکدگر گشته
قصد کرده به خون ساده دلان
اينچنين ناکسان مستحلان
از پي صيد عامي و خامي
ساخته شرع و صدق را دامي
همه اندر بدي بهي ديده
همه از باد فربهي ديده
گرچه با يکدگر چو اصحابند
سفها بر مثال سيمابند
همچو سيماب بر کف مفلوج
از پي مال خلق و حرص فروج
به کرم کاهل و به زر مايل
جهلشان پيش علمشان حايل
پيش مردان دين چه لاف زنند
که عيال يتيم و بيوه زنند
چون حريص و حسود و دو رويند
به گراني به يکدگر پويند
هر که از خود زد از فضولي راي
دست ازو شست شرع بار خداي
همه از مال و جاه در شوو آي
همه يوسف فروش نابيناي
همه بي مغز و دشمن عنبر
همه بيمار و عيب جوي هنر
همه زشتان آينه دشمن
همه خفاش چشمه روشن