في مناقها رحمة الله عليهما

هر دو همراه راه دين بودند
هر دو همکاسه يقين بودند
آن به فرقد نهاده مرقد خويش
وين ز اسناد کرده مسند خويش
وان به حجت گرفته سرمايه
وين ز سنت ببسته پيرايه
مبتدي اوست ديده جان را
مقتدي اوست عقل و ايمان را
آن يکي پيشواي راه صواب
وآن دگر مقتدي به گاه جواب
آن يکي زيب و زينت محفل
وآن دگر يافته ز علم محل
آن يکي آفتاب نورافزاي
وآن دگر رهنماي دين خداي
آن يکي آفتاب محفل و صدر
وين دگر بدر ليل در شب قدر
آن ز اسرار قاتل اشرار
وين ز اخبار قابل اخبار
آن گج آگور کرده خانه دين
وين بياراسته به نقش يقين
اين قريشي به اصل و آن کوفي
وين به همت فقيه و آن صوفي
آن امام و مدرس و زاهد
وين دگر با ديانت و عايد
بدعت از قهر تيغ آن به هرب
صفوت از جام لطف اين به طرب
هر دو بودند وارثان رسول
علمشان کرده بد رسول قبول
هر دو اندر سراي ملت حق
کرده پيدا ز علم و علت حق
هر دو بودند از اجتهاد قوي
آسمان ستاره نبوي
مرد را آن به قهر شه کرده
طفل را اين به لطف پرورده
آن به حجت چراغ دين رسول
وين به نسبت جمال آل بتول
آن شده حکم شرع را حاکم
وين شده علم محض را عالم
کوفي اندر طريق دين کافي
شافعي درد جهل را شافي
نسبت اوست ديده جان را
سنت اوست عقل و ايمان را
لطف او داده بيخ دين را آب
قهر او کرده قصر کفر خراب
تو که اندر خلاف هر دو بوي
از بد و نيک هر دو تن چه دوي
تو که دين را به کين بدل کردي
پس چه داني حديث يک دردي
همه نيکند بد تويي تو مکن
نيست در دين دويي دويي تو مکن
هر دو در راه دين دليل و گواه
هر دو بر چرخ شرع زهره و ماه
هر دو در راه دين چو شمع و چراغ
هر دو در راغ دين چو گلشن و باغ
ماه جاه ابوحنيفة بتافت
ميوه شرع رنگ سنت يافت
زهره شافعي چو طالع شد
خرد او را ز دل متابع شد
هر دو مهتر يکي به ذوق و مزاج
کاژي اي خواجه با هوا و لجاج
گوش کر را سخن شناس که ديد
ديده کاژ راست بين که شنيد
هر دوان همچو جان و دل به مثل
جان به دل دل به جان که کرد بدل
هر دو را دل به شرع حاذق بود
هر دو را شرع صبح صادق بود
آن به دل تيغ حجة الوسطي است
وين چراغ محجة الوثقي است
مسلک اين غذا دهد جان را
مذهب او ثبات ايمان را
حجت اوست واضح و واثق
نکته اوست لايح و لايق
تو چه داني که بوحنيفه که بود
چه شناسي که شافعي چه شنود
هر دو نيکند بي حکومت تو
بدتويي وان سگ خصومت تو
کاشف شبهت تو قرآنست
واضح حجت تو فرقانست
تو که باشي بگو مر ايشان را
چه شناسي تو بر در ايشان را
کم کن اين گفتگو ز بهر خداي
گنگ شو ساعتي و ژاژ مخاي
تو به بيهوده گشته اي مشغول
پيش ما ور به جاي فضل فضول
گر کسي جسمي آمد و بدخواه
شافعي را در اين ميان چه گناه
ور خري اعتزال مي ورزد
او بر بوحنيفه جو نرزد