في مذمة اعدائه و حساده

خال ما بود خصم او حالي
ليک از جمله خيرها خالي
خال مشکين نبود بر خورشيد
خال بر ديده بود ليک سپيد
آنکه مرد دها و تلبيس است
آن نه خال و نه عم که ابليس است
وانکه خواني کنون معاويه اش
دان که در هاويه ست زاويه اش
شير حق زين جهان بپرهيزد
سگ بود کز کليجه نگريزد
تابش روح خواهد و تف صدر
روز خود بدر خواهد و شب قدر
آنکه جز ابله و منافق نيست
شرم مخلوق و ترس خالق نيست
کرده خصمان او چه بنده چه حر
مطبخ اينجا و دوزخ آنجا پر
بهر کردي به زير چرخ کبود
کيسه با کاسه پر تواند بود
چه خطر دارد آل بوسفيان
که برآرند نامشان به زبان
آل مروان و آل سفله زياد
که نرفتند جز به راه عناد
با علي کي بود مخنث دوست
کي زبير عوام بابت اوست
در ره دين يک زياد بدند
طاغين همچو قوم عاد بدند
دور دورند در نهاد و سرشت
باغيانش ز باغهاي بهشت
دين باغي ميان خوف و رجا
طمع لقمه دان و بيم قفا
هر که او بر علي برون آيد
روز محشر بگو که چون آيد
هر که باشد خوارج و ملعون
واجب آنست کش بريزي خون
پس تو گويي که حزم و حلم و وقار
بود با حالت معاويه يار
بغي کردن برو حليمي نيست
علي آزردن از حکيمي نيست
کي بود آن کسي حکيم که او
در دکان دماغ شش پهلو
کند از بهر لوت و باد بروت
سينه را همچو قلعه الموت
از براي دو سير روغن گاو
معده چون آسيا گلو چون ناو
آنکه بر مرتضي برون آيد
سوي عاقل امام چون آيد
مصطفي گاه رفتن از دنيا
چون بسيجيد منزل عقبي
جمله اصحاب مر ورا گفتند
که چه بگذاشتي برآشفتند
گفت بگذاشتم کلام الله
عترتم را نکو کنيد نگاه
باز ياران که نايبان منند
همه چون نور ديدگان منند
آنکه ز ابليس حيله جويد و غدر
او مر ادريس را چه داند قدر
نه علي از خسان زبون بودي
شير با گاوميش چون بودي
صورت ملک را که روح نداشت
از پي مرد صورتي بگذاشت
ملک معني گرفت و نيک براند
آيت عزل خويشتن برخواند
دل هرک از محبتش خاليست
نه دلست آن که زرق و محتاليست
دل آن کو به مهر او پيوست
از عوانان روز حشر برست
نشوي غافل از بني هاشم
وز يدالله فوق ايديهم
داد حق شير اين جهان همه را
جز فطامش نداد فاطمه را
دور کرد آن دو گبر ناخوش را
سير کرد آن دو گونه آتش را
نه غرض بود داعيه مرديش
نه عوض باعث جوانمرديش
جانب هر که با علي نه نکوست
هر که گو باش من ندارم دوست
هر که او با عليست دين مي دان
ورنه چون نقش پارگين مي دان
خال ما داد بهر دنيا را
زهر مر نور چشم زهرا را
هر کرا خال از اين شمار بود
مر ورا با علي چکار بود
گر همي خال بايدت ناچار
پور بوبکر را به خال انگار
عايشه به بود ز خواهر او
خال ما به بود برادر او
حفصه و زينب و دويم زينب
آنکه او را خزيمه بودش اب
باز ميمونه بود و ريحانه
که شد آراسته بدو خانه
چون فتادي به دخت بوسفيان
که ازو گشت خاندان ويران
اين همه جفت مصطفي بودند
جملگي مادران ما بودند
هر يکي را برادران بودند
مصطفي را بسان جان بودند
از چه مخصوص شد به خالي ما
اين سفيان زيان حالي ما
اي سنايي سخن دراز مکش
کوتهي به ز قصه ناخوش
جاي تطويل نيست در گفتار
اختصار اندرين سخن پيش آر
بگذر از گفتگوي بيهوده
تا شوي سال و ماه آسوده
اي سنايي بگوي خوب سخن
در ثناي گزيده مير حسن
قرة العين مصطفاي گزين
شاه اسلام و شرع و خسرو دين