قصه قتل اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام

پسر ملجم آن سگ بد دين
آن سزاوار لعنت و نفرين
بر زني گشت عاشق آن مشئوم
آن نگونسارتر ز راهب روم
مرد مفلس چو گشت عاشق او
کفر شد در ميانه عايق او
بود آن ز آل بوسفيان
منعم و مالدار و خوب و جوان
گشت زين سر معاويه آگاه
مر ورا گشت کار جمله تباه
گفت کار تو با کمال شود
وين چنين زن ترا حلال شود
گر تو در کار خويش شيردلي
هست کابين حره خون علي
گر تو فارغ کني دلم زين کار
بفزودت به نزد من مقدار
زن ترا با هزار زينت و زيب
نرساند ترا کسي آسيب
اسب و مرکب ترا دهم پس از آن
بزيي در جوار من آسان
مرد مدبر ز بهر عشق زني
اندر افکند در جهان محني
آن چنان اصل جهل و منبليي
خيره بگزيد قتل چون عليي
رفت زي کوفه از پي اين کار
آن چنان خاکسار بي مقدار
اين سخن جمله با علي گفتند
وين چنين فتنه هيچ ننهفتند
قاتل تست مرد را تو بکش
دادشان پس جواب مرد بهش
گفت ويحک به قتل قاتل خويش
کس نکردست سعي روبنديش
مرد فرصت نگاه داشت به کار
کرد بر فعل زشت خود اصرار
شب آدينه رفت در مسجد
آن چنان بي حفاظي از سر جد
رفت وقت سحر ز بهر نماز
مير حيدر چو شد بخفته فراز
مرد را خفته ديد گفت اي مرد
گاه روز است برد ازين ره برد
سفله از خواب خوش چو شد بيدار
مترصد نشست از پي کار
مير چون در نماز شد مشغول
آن سرافراز مرد جفت بتول
رفت و زخمي چنان زدش بر پشت
که بدان زخم صعب مرد بکشت
مردم از هر سويي فراز رسيد
پرده بر مرد بدکنش بدريد
بگرفتند مر ورا در حال
کرد ازو مير زخم خورده سؤال
که که فرمود مر ترا اين کار
داد بر لفظ خويش مرد اقرار
که مرا اين معاويه فرمود
کار کردم کنون ندارد سود
جان بداد آن زمان علي در حال
خاندان زان سبب گرفت زوال
مثله کردند مر ورا پس از آن
رفت حاليش زي جهنم جان
وانکه فرمود شادمانه بزيست
اين چه حکمست يا رب اين خود چيست