ستايش ابوبکر صديق رضي الله عنه

ذکر ابي بکر الصديق الاطهر الشيخ الاکبر الوزير الانور الضجيع الاقمر العتيق الازهر الصاحب في الغار المؤتمن في الشدائد والاسرار المنفق لرسول الله اربعين الف دينار حبيب حبيب الملک الجبارالذي انزل الله تعالي في شأنه:والذي جاء بالصدق و صدق به اولئک هم المتقون، و قال النبي صلي الله عليه و سلم: هذا سيد کهول اهل الجنة من الاولين و الآخرين الاالنبيين و المرسلين، و قال عليه السلام: انت عتيق الله من النار فسمي عتيقا، و سئل الجنيد عن قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم لابي بکر: انت عتيق الله من النار لم سمي عتيقا قال: لانه عتيق من مشاهدة الکونين لايشاهد مع الله غيرالله، و قال عليه السلام: لو وزن ايمان ابي بکر بايمان اهل الارض لرجح، و قال عليه السلام: لا تبک يا ابابکران من امن الناس علي ماله و صحبته ابابکر و قال عم: ولو کنت متخذا من امتي خليلا لاتخذت ابابکر خليلا ولکن مودة الاسلام و اخوته، و لايبقي في المسجد باب الا سد الا باب ابي بکر، و قال حسان بن ثابت في النبي و ابي بکر و عمر عليه السلام و رضي الله عنهما.
ثلثة برزوا بفضلهم
نصرهم ربهم اذا نشروا
فليس من مؤمن له بصر
ينکر تفضيلهم اذا ذکروا
عاشوا بلا فرقة ثلثهم
واجتمعوا في الممات فاقبروا
و قال صلي الله عليه و سلم: انا مدينة الصدق و ابوبکر بابها. و قال: من احب ابابکر فقد اقام الدين.
آفتاب کرم چو در دربست
قمر نائبان کمر دربست
چون نهفت آفتاب دين را غرب
کرد ماه خلافت آخر چرب
خواجه با خلاص و با اخلاص
جانش آزاد کرد مجلس خاص
در سراي سرور مونس و يار
ثاني اثنين اذهما في الغار
از زبان صادق و ز جان صديق
چون نبي مشفق و چو کعبه عتيق
بوده از پاشنه طريقت ساي
پيش جان رسول مار افساي
همه خويش کرده در کارش
همه او گشته بهر ديدارش
بوده با ذات عشق پروردش
همره و هم مزاج و هم دردش
حرف بگذاشته چو دل سخنش
پوست بفگنده همچو مار تنش
هر چه حق بر دل محمد خواند
برد و در باغ جان او بنشاند
چون نهال نهاد او برجست
غنچه بگشاد و ميوه عقد ببست
هر يکي شاخ ميوه دار فره
نام آن ميوه ها و صدق به
جبرئيل آمده بر مهتر
به عيادت ز حق پيام آور
کاي محمد ز بهر خاست و نشست
درد دندان خواجه بهتر هست
مهترش گفت چون ز خود بگريخت
وحي در جام جانم آنچه بريخت
که نه من آن شراب از سينه اش
ريختم بهر عهد ديرينه اش
بل به فرمان حق به استحقاق
ريختم نز ره ريا و نفاق
پيش از اسلام قابل دين بود
پيش از اين رمزها سخن اين بود
صدق او از پي سلامت راه
بوده ساحرشناس و کاهن کاه
بوده بر شه ره امانت و حدق
قدم صدق را به مقعد صدق
برفشاند به عشق عقل نوي
در قدوم رکاب مصطفوي
از نبوت به جان ستاننده
هم پذيرنده هم رساننده
مشورت را وزير پيغمبر
روز خلوت مشير پيغمبر
انس با وي گرفته روح رسول
زانکه بد فارغ از طريق فضول
جان فدا کرده بود در ره دين
زانکه بد از نخست آگه دين
کرده بود انتظار خسرو شرع
بر دلش تافت زود پرتو شرع
سوي دل مصطفاي آزاده
صدق او را دريچه بگشاده
سوي ميدان سر پيمبر او
همه درها ببسته جز در او
جز عطيت نبود حاصل او
تا چه دل داشت يا رب آن دل او
شمع دين بود مصطفي جانش
جان بوبکر بود پروانش
زانچه امت نديده يزدانش
هيچ ايمان پذير چون جانش
پيش دين بنده هوش اوبوده است
حلقه در گوش گوش او بوده است
گر دلش را وفا ندادي جوش
کس نبودي زبان دين را گوش
قابل صدق و قايل ايمان
عامل علم و حامل قرآن
درد دل را به سينه درمان او
خوان دين را نخست مهمان او
آنچه بشنيد زود باور داشت
شرع را هفت عضو در خور داشت
جد صدقش به گوش مرد و ستور
کرده آواز غول را پي گور
خواجه باوقار و آهسته
دست صدقش شکسته را بسته