في فضيلة عليه السلام علي جبرئيل و سائرالانبياء عليهم السلام

شب معراج چون به حضرت رفت
با هزاران جلال و عزت رفت
چون به رفرف رسيد روح امين
جست فرقت ز مصطفاي گزين
جبرئيل از مقام معلومش
باز گشت و بماند محرومش
گفت شاها کنون تو خود بخرام
که مرا بيش از اين نماند مقام
پيش از اين گر بيايم انگشتي
يا بر اين روي آورم پشتي
همچو انگشت سوخته سر و پشت
گرددم پا و پنجه و انگشت
جبرئيل اين سخن روايت کرد
با ملائک همين حکايت کرد
گفت نز عجز بازگشتم من
يا بگرد نياز گشتم من
مصطفي را صفا و قرب کرام
بر در ذوالجلال والاکرام
چون ز کونين به در نهاد قدم
حدثان را بماند و ماند قدم
تا سفر بود در حدث ما را
مشکلش بود در عبث ما را
سائل او بود و من ورا مسؤول
هر دو همواره حامل و محمول
از من حالها همي پرسيد
من همي شرح دادم آنچه بديد
چون قدم بر نهاد بر کونين
مر مرا گشت دوخته عينين
گفتم ار زين سپس سؤال کند
هر چه گويد مرا زوال کند
حدثان را جواب آسان بود
ليک جان از قدم هراسان بود
بي خبر بودم از حديث قدم
گشت ما را ضعيف پر و قدم
بيش از آنم نماند تاب جواب
گشت از آن حال و کار من در تاب
او برفت و بديد آنچه بديد
گفت با حق سخن جواب شنيد
من ز ناديده و ندانسته
باز ماندم شدم زبان بسته
بيش از آن مر مرا مجال نماند
حدثان را زبان قال نماند
زين سبب قاصر آمدم زان راه
که نبودم ز حال راه آگاه
مر مرا تا به خلق راه نمود
چون گذشتم ز خلق راه نبود
زان مقامي که من بماندم پس
نرسد هيچ وهم و خاطر کس
چون گه رفتنش فراز آمد
به سوي حضرتش نياز آمد
طوطي جانش چون قفس بشکست
رفت و بر فرق جبرئيل نشست
زانکه در پيش داشت راه نهفت
زان همي الرفيق الاعلي گفت
بود مشتاق حضرت خلوت
سير بود از سراي پرآفت
جان دين بر پريد جسمي ماند
معني شرع رفت و اسمي ماند
چون بپرداخت شخص نوراني
جسم او باز شد به جسماني
جسم در راه پر خلل کوشد
اسم در قسم لم يزل کوشد
هر کجا او شراب دين پالود
پسر بوقحافه قحفش بود
جان او با دلش به عليين
تن او با تنش رفيق و قرين
روز و شب سال و ماه در همه کار
ثاني اثنين اذ هما في الغار
بوده خود با رسول پيش از پيک
صدق صديق را سلام عليک