صفت هفت اختر

زحلش زير پاي کرده نثار
همت و ذهن و حفظ و فکر و وقار
مشتري جانش را سپرده عطا
صدق و عدل و صلاح و دين و وفا
داده مريخش از براي خطر
مجد و اقدام و عزم و زور و ظفر
شمس پيشش کشيده بهر جمال
نعمت و رفعت و بها و جلال
زهره بروي فشانده از پي نور
زينت و خلق و ظرف و ذوق و سرور
برده پيشش عطارد از معلوم
فطنت و حلم و راي و نطق و علوم
کرده بر وي نثار جرم قمر
سرعت و نشو و لطف و زينت و فر
آمده با هزار عز و مراد
بر سر چارسوي کون و فساد
در جهان خداي دزديده
ماه نو دين به روي او ديده
لاجرم در جهان کن مکنش
شده نيک از جمال او سکنش
برگرفته به فضل بي ياران
کله از تارک وفاداران
همه را در طرب طلب کرده
پس به مازاغشان ادب کرده
بوده ياران او ز روم و حبش
با صهيب و بلال عيشش خوش
بوده اصحاب صفه يارانش
همچو ابري که عفو بارانش
جان فدا کرده بهر يزدان را
اهد قومي بگفته نادان را
در فنا راعي رمه شده او
او همه گشته تا همه شده او
وآن چهاري که پيش خوان بودند
مغز و دل ديدگان و جان بودند
هر يکي زان چهار چون مردان
اندرين ساحت و درين ميدان
مغز را صدق داده دل را عدل
ديده را شرم داده جان را بذل
دل و چشمش ز راه نتف و نتف
خلق و خلقش ز بهر عز و شرف
نيک را خود نکرده هرگز رد
وآنچه بد را نيامده زو بد
نفس شرک دوستان دربست
قفس جان دشمنان بشکست
آن نفس با صفا چو درهم شد
آن قفس هيزم جهنم شد
طاق در مهر بي تناهي او
طوق داران پادشاهي او
طوق دارانش از نبي و ولي
متمسک به عروة الوثقي
جمله يارانش جان فدا کرده
لفظ او روز و شب غذا کرده
جاه او هم رکاب عليين
دين او هم عنان يوم الدين
در احد با احد يکي بوده
ورچه يارانش اندکي بوده
گوهر از زخم سنگ بدروزي
يافت از ساز جان او سوزي
لب و دندان او پر از خون شد
اشک چشمش چو موج جيحون شد
اهد قومي در آن ميان گفته
در کنارش عقيق ناسفته
خواجه ابليس نعره زن بر کوه
کاينت فتحي بزرگ و کار شکوه
کشته شد نقطه اميد و امل
روي ياران به پشت گشت بدل
هند هودج نهاده بر سر کوه
کافران پيش او گروه گروه
بانگ مي کرد کين نه از غدرست
بلکه اين کار کينه بدرست
دست احمد بريده شک را پي
سر حربه اش بريده جان ابي
زو چو شد جان او فزون زاتش
جان جبريل نعره از دل خوش
زانکه مي ديد نصرت از درگاه
از پي فتح آن سپهر سپاه
نعره کافران بر اوج شده
نحر هر يک چو بحر و موج شده
که فگنديم سرو را از پاي
سرو بستان فروز شرع آراي
مثله افگنده حمزه درميدان
همچو هفتاد زان جوان مردان
مجد او آسمان جان ملک
شرفش پاسبان بام فلک
ماه بود آن امام طارم قاب
پيش روي از جلال بسته نقاب
که بديدنش آشکار و نهان
ديده سعد و سينه سلمان
باز بودند عيب را عيبه
صخر و بوجهل و شيبه و عتبه
زان همه کور و بي بصر ماندند
کاندرين راه مختصر ماندند
کرد بر روي کشتگان نياز
در دروازه قيامت باز
از درون و برون به لفظ و بيان
بسته بر ديو ده دريچه جان
بوده در بندگي و خاطر و راي
سرو آزاد جويبار خداي
چشم دين روشن از بقايش بود
نور خورشيد از آن لقايش بود
بدل خون ز بهر سر يقين
دين روان کرده در يکاد و يبين
ماه بود آن سپهر فرخنده
که خور از روي او زند خنده
خنده مه ز قرص خور باشد
خور مه جامه مختصر باشد
کرده از بهر طفل بي فرمان
مادر طبع را سيه پستان
وز خرد سوي جان زيرک و غمر
مرگ را دوست روي کرده چو عمر
چون درخت بهار لطف قدم
آبش و تازگيش کرده بهم
شمع بود آن هماي فرخنده
از درون سوز و از برون خنده