اندر صفات پيغامبر عليه السلام

برده بر بام آسمان رختش
سايه بخت و پايه تختش
صورتي را که بود اهل قبول
کردش از صورت طلب مشغول
نسبت از عقل آن جهاني داشت
هم معالي و هم معاني داشت
دنيا آورده در قدم او بود
غرض حکمت قدم او بود
کعبه باديه عدم او بود
عالم علم را علم او بود
در جبلت جلالت او را بود
با رسالت بسالت او را بود
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام
چمني با کمال بي شرکي
شجري پر ز برگ بي برگي
روي او خوب و راي او ثاقب
ازلش خوانده حاشر و عاقب
صحن او شرع و عقل او صاحي
خوانده محيي اعظمش ماحي
صيت صوتش برفته در عالم
نه پرش بوده در روش نه قدم
وصف اين حال مصطفي دارد
بوي خوش بال و پرکجا دارد
صاد و دال آب داد صادق را
عين و شين عشوه داد عاشق را
هرچه از تر و خشک بوي آورد
اين سپيد سياه روي آورد
کشته و زاده اند ارکانش
پدر عقل و مادر جانش
مايه و سايه زمين او بود
گوهر شب چراغ دين او بود
مفخر جمله انبيا او بود
خسر مير مرتضي او بود
از درون رفتنش نداشته باز
پرده دار سراي پرده راز
چون برآمد ز شاهراه عدم
نو رهي خواست مصطفي ز آدم
آدمش نورهي چو پيش کشيد
جان او جان اصفيا بخشيد
منهج صدق در دو ابرو داشت
مدرج عشق در دو گيسو داشت
ديد آدم که مايه دار قدم
مردمي مي زند ز عشقش دم
عقل کل زو گرفته حکمت وراي
سايه از آفتاب يابد پاي
پيش آن کو ز اصل بد خو بود
بسته چشم و گشاده ابرو بود
شرع را دست عقل کي سنجد
عشق در ظرف حرف کي گنجد
آنکه شب را سپيد داند کرد
از تن عقل برنيارد گرد
چيست جز شرع او به خانه راز
بر قباي بقا طراز طراز
رخ او ميزبان صادق بود
زلفش اجري ده منافق بود
بود بهترز جمله عالم
بود خشنود ازو بدو آدم
رخ و زلفش صلاح عالم بود
خلق و خلقش وجود آدم بود
غرض او بد ز گردش عالم
خوانده او و طفيل او آدم
يافت تشريف سجده ملکوت
نيز تشريف بذر قوت به قوت
زان دل زنده و زبان فصيح
دل يارانش چون وثاق مسيح
جمله ياران او ز دانش و علم
کيسه ها دوخته ز حمکمت و حلم
تا نبيند ز سائلان تشوير
همه پيش از نياز گفته بگير
زان درختي که بيخ تبجيلست
شاخ تنزيل و ميوه تاويلست
مولدش بر دعاي مظلومان
موردش بر نداي معصومان
زاد کم توشگان قناعت او
قوت امتنان شفاعت او
ملتبس درد انبيا ز گلش
مقتبس نور اوليا ز دلش
اول روز دين شنهشاه او
آخر روز جان دلخواه او
خلقتش بر صلاح بخل و نثار
خلق را نيش بخش و نوش گوار
زو فلک وار مسجد و مؤمن
زو کنشت و کليسيا ايمن
همه سادات دين ازو مرحوم
همه نامحرمان ازو محروم
مرشد طبع سوي عقل از مي
داعي عقل سوي رشد از غي
چون محمد بگفتي اي درويش
شو به نزديک عقل دورانديش
تا ترا عقل هم ز روي صواب
پشت پايي زند مگر در خواب
گويدت معني محمد راست
محو و مدست و هر دو بر و عطاست
محو کفر از سراي پرده دين
مد اطناب شرع تا پروين
هم ستاننده از که از احمق
هم دهنده به که به صاحب حق
آنکه را از غذاي او نورست
از غذاي زمانه مهجورست
نقش نامش به گاه دانش و راي
از در غيب و ريب قفل گشاي
خلق بنده خداي و چاکر او
قبله شان او و قبله بر در اوي
هر که يک دم نبوده بر خوانش
عقل او خون گرسته بر جانش
طينتي نه ازو مخمرتر
سالکي نه ازو مشمرتر
اوست بر کفر چون گرفت شتاب
نور توزي گداز چون مهتاب
ملک دين را معين و ناصر اوست
تخت اشرف را عناصر اوست
در ره مصلحت مکرم اوست
در طريق خدا معظم اوست
هرگز از بهر ملک و ملک نجس
پاي بند هوا نبوده چو خس
از همه خلق و از همه اغيار
چشم بردوخته چو باز شکار
از پي شرع در جهان خداي
جان خاموش او زبان خداي
نه زباني که گوشتين باشد
بل زباني که گوش تين باشد
نطق در گوش عاريت باشد
قلب تين چيست کو نيت باشد
نيت پاک چون ز دل خيزد
نقطه شرک را برانگيزد
معني گل ز تين چو حاصل شد
اندرونش چو جان همه دل شد
چون همه دل گرفت و شافي شد
گوش او پر ز شير صافي شد
روي او چون به قلب تين باشد
راي او در عمل متين باشد
جان گل پير مي شود ز قعود
خون دل شير مي شود به صعود
بازگشتم به نعت سيد قاب
برگرفتم ز روي دعد نقاب
تو ازو همچو شير در بيشه
من ازو همچو دل در انديشه
دل ز انديشه روشن و عاليست
بيشه دين ز شير شر خاليست
فکرت اندر صنايع صمدي
در نبوت ودايع احدي
گرچه در خلق شکل گوساله است
به ز تکرار و ذکر صد ساله است
اخترش قهرمان راه ملک
عصمتش پاسبان شاه فلک
دست گرد جهان برآورده
هر چه جز حق همه هدر کرده
فهمش اندر بصيرت و امکان
برتر است از قياس و استحسان
منبع رعب درد و بازو داشت
منهج صدق در دو ابرو داشت
هر که بگرفت پاي اهل بصر
هرگز از ذل نيايد اندر سر
چون سوي راه بيخودي پويد
نقش خود زاب روي خود شويد
نزد آن خواجه جهان نهفت
رفتم و ديد و بازگشت و بگفت
نه چنان رو که شير در بيشه
آن چنان رو که دل در انديشه