اندر گشادن دل وي

سينه او گشاد روح نخست
هرچه جز پاک ديد پاک بشست
درز برداشت در زمان از وي
بند بگشاد همچنان از وي
سينه اي را که حق حکم باشد
درز بگشادنش چه کم باشد
بهر آن تا کند درين بنياد
چون رفو بيند از رفوگر ياد
از پر جبرئيل گشت درست
آن جراحت به امر ايزد چست
دل او بودي از خيانت پاک
چون ز اشکال هند تخته خاک
رقم او بود قسمت جان را
تخته خاک امر يزدان را
انبيا گرچه محتشم بودند
جملگي صفر آن رقم بودند
پيش بودند نز پي دونيش
پيش بودند بهر افزونيش
گرچه پيشند پيش از اين چه غمست
پيشي صفر بيشي رقمست
حکم او همچو حکمتست روان
عمر او همچو دولتست جوان
دين او در جهان رفيع شده
از پي امتان شفيع شده
بخت او خونبهاي پير و جوان
خردش کيمياي هر دو جهان
بود پاکيزه باطن و ظاهر
خاک عالم ورا شده طاهر
شرع او در بصيرت و احسان
برترست از قياس و استحسان
ملت درد اصفيا ز گلش
معني نور انبيا ز دلش
جان يکي فرع او به هفت نديم
او يکي شرع او به هفت اقليم
شوري انگيخت ظاهر و معلوم
بيمش از بوم و بام کلب الروم
همچو پيکان سوي همه نيکان
پر برآورده تير بي پيکان
بهر پيکان تيرش از تعليم
لقبش داده حق کتاب کريم
اندر آمد به خوي خوش عاطر
نسخت علم غيب در خاطر
گفت ديدم بهشت مأوي را
سدره و عرش و لوح و طوبي را
ديدم از دل به ديده لاهوت
در جوامع صوامع ملکوت
لطف فردوس را پسنديدم
قهر زندان عدل هم ديدم
هرچه مکنون غيب حضرت بود
به کم از ساعتي مرا بنمود
داند آنکو دلش ز ريب تهيست
کين همه غيب عالم علويست
واسطه کيست پيش پرده سراي
جز ازو در ميان خلق و خداي
گر شريفند و گر وضيع همه
کرم او بود شفيع همه