در صفت معراجش

بر نهاده ز بهر تاج قدم
پاي بر فرق عالم و آدم
دو جهان پيش همتش به دو جو
سر مازاغ و ماطغي بشنو
پاي او تاج فرق آدم شد
دست او رکن علم عالم شد
بار گيرش سوي ابد معراج
نردبانش سوي ازل منهاج
گفت سبحانش الذي اسري
شده زانجا به مقصد اقصي
در شب از مسجد حرام به کام
رفته و ديده و آمده به مقام
بنموده بدو عيان مولي
آية الصغري و آية الکبري
يافته جاي خواجه عقبي
قبه قرب ليلة القربي
شده از صخره تا سوي رفرف
قاب قوسين لطف کرده به کف
گفته و هم شنيده و آمده باز
هم در آن شب به جايگاه نماز
قامت عرش با همه شرفش
ذره اي پيش ذروه شرفش
بر نهاده خداي در معراج
بر سر ذاتش از لعمرک تاج
با فترضي دل تباه کراست
با لعمرک غم گناه کراست
شده از فر او به فضل و نظر
خاک آدم ز آفتابش زر
زاده از يکدگر به علم و به دم
آدم از احمد احمد از آدم
غرض عالم آدم از اول
غرض از آدم احمد مرسل
از پي او زمانه را پيوند
به سر او خداي را سوگند
در او بوده جاي روح القدس
پاي او سجده جاي روح القدس
گرنه از بهر عز او بودي
دل خاک اين کمال ننمودي
خلق او مايه روح حيوان را
خلق او دايه نفس انسان را
کرده ناهيد از غمش توبيخ
خوانده تاريخ هيبتش مريخ
بوده برجيس چون دبير او را
چون کمان خم گرفته تير او را
چشم جمشيد مانده در ابروش
قرص خورشيد مهره گيسوش
رنگ رخساره زحل کامش
نقش پيشاني قمر نامش
شرف اهل حشر فتراکش
لوح محفوظ ملک ادراکش
بوده در مکتب حکيم و عليم
لوح محفوظ بر کنار مقيم
جسم و جان کرده در خزانه راز
پيش محراب ابروانش نماز
نعت رويش ز والضحي آمد
صفت زلف اذا سجي آمد
بوده مقصود آفرينش او
انبيا را نشان بينش او
يافته بهر پاي خواجه دين
زينت شير چرخ و گاو زمين
پيش از اسلام در بدايت خويش
ديوکش بوده در ولايت خويش
کرده درکوي عاشقي بر باد
جان و دل را به مهر ايمنه شاد
دولتش چون گذاشت عليا را
راهبر بود مر بحيرا را
ايمنه غافل از چنان دري
دهر ناديده آن چنان حري
وز حليمه فطام يافته او
در ممالک نظام يافته او
ورنه نگذاشتيش جستن دين
برده ايمنه به روح امين
گشته عمان ورا عدو در راه
وز بزرگيش ناشده آگاه
قلزم دين نشد به جزر و به مد
دولتي جز به دولت احمد
چون بدين جايگه سفر کرده
خاک آن جاي با خود آورده
خورده با آب و پاک بنشسته
زآب گردش چو آسمان شسته
خاک او بوده آب تجريدش
سفر دل مقام توحيدش
باد بد قصد جانش ناکرده
آب غربت زبانش ناکرده
خاتم شرع خاتمت در فم
صدق الله نبشته بر خاتم