اندر کرامت نبوت

گر ملک ديو شد گه آدم
ديو در عهد او ملک شد هم
هيچ سائل به خشندي و به خشم
لا در ابروي او نديده به چشم
نور بيننده در گوينده
جز از آن در نجسته جوينده
کفر اشهاد کرده بر مويش
عقل دريوزه کرده از کويش
خاک پاشان فلک نگار از وي
نيم کاران تمام کار از وي
لب و دندان او به منع و عطا
بوده دندانه کليد سخا
لب او کرده در مسالک ريب
روي دلها سوي دريچه غيب
خلق را او ره صواب دهد
سايه را مايه آفتاب دهد
شرفش بهر قال و قيلي را
دحيه کردست جبرئيلي را
جبرئيل از کرامتش در راه
بر ملک جمله گشته شاهنشاه
چشم روشن شده ز وي آدم
جان او از چنو پسر خرم
متفرد به خطه ملکوت
متوحد به عزت جبروت
طيب ذکرش غذاي روح ملک
طول عمرش مدار دور فلک
قدر او بام آسمان برين
خلق او دام جبرئيل امين
تحفه اي بوده از زمان بلند
زاده و زبده جهان بلند
پدر ملک بخش عالم اوست
پسر نيکبخت آدم اوست
آدم از وي پسر پدر گشته
وز نجابت ورا پسر گشته
جان او بر پريده ز آب و ز گل
دوست را ديده از دريجه دل
دور کن در زمان فزون ز گلش
شرق و غرب ازل درون دلش
خلق از او برگرفته عز و شرف
او چو در بود و انبيا چو صدف