اندر نعمت پيامبر ما محمد مصطفي عليه السلام و فضيلت وي بر جميع پيغمبران

خيرالکلام بعد کلام الملک العلام فضيلة محمدالنبي المختار عليه السلام، قال الله تعالي: ان الله و ملائکته يصلون علي النبي يا ايهاالذين آمنو صلواة عليه و سلموا تسليما، و قال ايضا: انا ارسلناک شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعيا الي لله باذنه و سراجا و منيرا، و قال الله تعالي: و ما ارسلناک الا رحمة للعالمين و قال النبي عليه السلام: انا اول الانبياء خلقا و آخرهم بعثا، و قال عليه السلام: انا خاتم الانبياء و لا نبي بعدي و قال عليه السلام: کنت نبيا و آدم بين الماء والطين، و قال صلي الله عليه وسلم حکاية عن الله سبحانه و تعالي انه قال عزوجل خطابا له: لولاک لما خلقت الافلاک، و قال عليه السلام انا سيد ولد آدم و لافخر، و آدم و من دونه تحت لوائي يوم القيمة ولافخر
احمد مرسل آن چراغ جهان
رحمت عالم آشکار و نهان
آمد اندر جهان جان هر کس
جان جانها محمد آمد و بس
تا بخنديد بر سپهر جلي
آفتاب سعادت ازلي
نامد اندر سراسر آفاق
پاي مردي چنوي برميثاق
آن سپهرش چه بارگاه ازل
آفتابش که احمد مرسل
آدمي زنده اند از جانش
انبيا گشته اند مهمانش
شرع او را فلک مسلم کرد
خانه بر بام چرخ اعظم کرد
اندر آمد به بارگاه خداي
دامن خواجگي کشان در پاي
پيش او سجده کرده عالم دون
زنده گشته چو مسجد ذوالنون
زبده جان پاک آدم ازو
معني بکر لفظ محکم ازو
جان عاقل جهان بدو ديده
زانش بر جان خويش بگزيده
انبيا ريخته هم از زر اوي
هر چه شان نقد بود بر سر اوي
تا شب نيست صبح هستي زاد
آفتابي چون او ندارد ياد
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدو و او مهندسشان
او سري بود و عقل گردن او
او دلي بود و انبيا تن او
دل کند جسم را به آساني
ميزباني به روح حيواني
کوشکش در ولايت تقديس
صحن او بام خانه ادريس
آستان درش به روضه انس
بوده بستان روح روح القدس
کرده با شاه پر طاوسي
جلوه در بوستان قدوسي
جان او خوانده پيش از آمد رق
ابجد لم يزل ز تخته حق
سر او سوره وقا خوانده
دل او مرکب صفا رانده
گوي بربوده دست منقبتش
پاي بر سر نهاده مرتبتش
عالم جزو را نظام بدو
غرض نفس کل تمام بدو
قدمش را ازل بپيموده
بوده کل کون و نابوده
داده اشراف بر همه عالم
مر ورا کردگار لوح و قلم
قدش در ازل نفرسودست
ندمش در ابد نياسودست
علم او ميزبان عالم داد
شرع او شحنه خداي آباد
آمد از رب سوي زمين عرب
چشمه زندگاني اندر لب
هم عرب هم عجم مسخر او
لقمه خواهان رحمت در او
قابلي چون عتيقش اندر بر
قاتلي همچو حيدرش بر در
فيض فضل خداي دايه او
فر پر هماي سايه او
چرخ بر چشم همچو نرگس تر
عقل پر گوش همچو سيسنبر
جان او ديده ز آسمان قدم
زادن عقل و آدم و عالم
بلکه از عقل بيشتر دل او
ديده صنع خداي در گل او
گفته او را به وقت وحي و وجل
جبرئيل امين که لاتعجل
بوده چون نقش صورت خويشش
ماجراهاي غيب در پيشش
هست کرده ز لطف و نور گلش
شرق و غرب ازل درون دلش