في الحمد و الثناء

در دهان هر زبان که گويا شد
از ثنايت چو مشک بويا شد
دل و جان را به بعد و قربت تو
هست در امر و در مشيت تو
دولت سرمدي و نحسن ردي
ملک بي هلک و عزت ابدي
بندگانت به روز و شب پويان
همه از تو ترا شده جويان
دولت و ملک و عز هر دو جهان
پيش عاقل به آشکار و نهان
هست معلوم بي هوا و هوس
کان همه هيچ نيست بي تو و بس
در ثناي تو هر که گربزتر
گرچه قادرترست عاجزتر
دين طلب کن گرت غم بدنست
زانکه کابين دين طلاق تنست
پيک عقلش مميز راهست
که فسادش صلاح را جاهست
نيست در امر تو به کن فيکون
زهره کس را که اين چه يا آن چون
بنده را در ره معاش و معاد
نيست کس ناصر از صلاح و فساد
روزي آخر ز خلق سير شوي
ليک دوري هنوز و دير شوي
آنگه آگه شوي ز نرخ پياز
که نيابي به راه راست جواز
مرد ايمان هميشه درکار است
زانکه ايمان نماز بيمار است
تا نداري سر سراندازي
تو چه داني که چيست جانبازي
چون سرانداز وصف جود شدي
بر در روم در سجود شدي
کعبه دل ز حق شده منظور
همت سگ بر استخوان مقصور
پيش شرعش ز شعر جستن به
بيت را همچو بت شکستن به
شرع از اشعار سخت بيگانه ست
گرچه با او کنون هم از خانه ست
هرچه ما را مباح، محظورست
بر کسي کو ازين و آن دورست
فرق حظر و اباحت او داند
کانچه راحت جراحت او داند
دل و همت مده به صحبت خلق
ببر از خلق تا نبرد حلق
نيکويي با عدوت از خردست
که خرد نام تو ز نيک و بد است