في توکل المعجوز

حاتم آنگه که کرد عزم حرم
آنکه خواني ورا همي به اصم
کرد عزم حجاز و بيت حرام
سوي قبر نبي عليه سلام
مانده بر جاي يک گره ز عيال
بي قليل و کثير و بي اموال
زن به تنها به خانه در بگذاشت
نفقت هيچ ني و ره برداشت
مر ورا فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او يکي پنداشت
بر توکل ز نيش رهبر بود
که ز رزاق خويش آگه بود
در پس پرده داشت انبازي
که ورا بود با خدا رازي
جمع گشتند مردمان بر زن
شاد رفتند جمله تا در زن
حال وي سر به سر بپرسيدند
چون ورا فرد و ممتحن ديدند
در ره پند و نصحت آموزي
جمله گفتند بهر دل سوزي
شوهرت چون برفت زي عرفات
هيچ بگذاشت مر ترا نفقات
گفت بگذاشت راضيم ز خداي
آنچ رزق منست ماند به جاي
باز گفتند رزق تو چندست
که دلت قانع است و خرسندست
گفت چندانک عمر ماندستم
رزق من کرد جمله در دستم
اين يکي گفت مي نداني تو
او چه داند ز زندگاني تو
گفت روزي دهم همي داند
تا بود روح رزق نستاند
باز گفتند بي سبب ندهد
هرگز از بيدبن رطب ندهد
نيست دنيا ترا به هيچ سبيل
نفرستدت ز آسمان زنبيل
گفت کاي رايتان شده تيره
چند گوييد هرزه برخيره
حاجت آنرا بود سوي زنبيل
کش نباشد زمين کثير و قليل
آسمان و زمين به جمله وراست
هر چه خود خواستست حکم او راست
برساند چنانکه خود خواهد
گه بيفزايد و گهي کاهد
از توکل نفس تو چند زني
مرد نامي وليک کم ز زني
چون نه اي راهرو تو چون مردان
رو بياموز رهروي ز زنان
کاهلي پيشه کردي اي تن زن
واي آن مرد کو کمست از زن
دل نگهدار و نفس دست بدار
کين چو باز است و آن چو بوتيمار
تا بدانجا که ما و تو داند
چون همه سوخت او و او ماند
عقل کاندر جهان چنو نرسد
برسد در خود و درو نرسد
گوش سردو است و گوش عشق يکيست
بهره اين و آن ز بهر شکيست
بي شمار ار چه گوش سر شنود
گوش درد از يکي خبر شنود
بر دو سوي سر آن دو گوش چو نيو
چه کني از پي خروش و غريو
کودکي رو ز ديو چشم بپوش
تا بننهد سرت ميان دو گوش