در رثاي محمد بهروز

اعتقاد محمد بهروز
کرد روزيش از آن جهان آگاه
چون به از زر به عمر هيچ نديد
زر به درويش داد و عمر به شاه
گفتم بنالم از تو به ياران و دوستان
باشد که دست ظلم بداري ز بي گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
زنهار تا از او به جزا و ناوري پناه
اي فلک شمس شرف جاه تو
باد بر افزون چو مه يکشبه
بر تنم از سرما آمد فراز
پوست بر آن سان که بر آتش دبه
شد کتفم رقص کنان مي زنم
سنج به دندان و به لب دبدبه
نزد تو زان آمدم ايرا که هست
ديدن خورشيد غم بي جبه
بخور من بود دود درمنه
چنين باشد کسي را کو درم نه
چو بي سيمم ولي دايم به شکرم
تقاضا گر ملازم بر درم نه
اگر گردون به کام من نگردد
چه گويي برده خود بر درم نه
اي تير غم و رنج بسي خورده و برده
واقف شده بر معرفت خرقه و خورده
بر ظاهر خود نقش شريعت بگشادم
در باطن خود حرف حقيقت بسترده
با هستي خود نرد فنا باخته بسيار
صد دست فزون مانده و يک دست نبرده
در آرزوي کوي خرابات همه سال
اول قدم از راه خرابي بسپرده
ايمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در بي خردي کيسه به طرار سپرده
ور زان که ترا نيستي اي خواجه تمناست
هان تا نکني تکيه بر انفاس شمرده
زان پيش که نوبت به سر آيد تو در آن کوش
تا مرده زنده شوي اي زنده مرده
اي زده بر فلک سراپرده
رخت بر تخت عيسي آورده
اي که از رشک نردبان فلک
با خود از خاک بر فلک برده
گر کسان گرسنه گرد تو در
همه با گوشت مرغ خو کرده
پس اگر بر پريده او سوي تو
نپريده ازو بيازرده
نيک زشتست با چو تو عمري
ظلم را پر و بال گسترده
داده همنام خود به ده مطلب
ياري از هندوان نو برده
کي تواند سپيدچرده شده
آنکه کرد ايزدش سيه چرده
اي درون هزار پرده شده
لن تراني نبشته بر پرده
گر که مستوجبست حد ترا
اين سنايي شراب ناخورده
هم وبالي نباشدت گر ازو
در گذاري گناه ناکرده
بدهي اين گداي گرسنه را
بدل نان برنج پرورده
اين چه قرنست اينکه در خوابند بيداران همه
وين چه دورست اينکه سرمستند هشياران همه
طوق منت يابم اندر حلق حق گويان دين
خواب غفلت بينم اندر چشم بيداران همه
در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهر
بر بساط صايبي خفتند طراران همه
در لحد خفتند بيداران دين مصطفا
بر فلک بردند غيو و نعره ميخواران همه
حيز متواري بدي زين پيش اکنون شد پديد
زان که بي ننگند و بي عارند عياران همه
غارتي را عادتي کردند بزازان ما
در دکان دارند ازين معني به خرواران همه
بي خبر گشته ست گوش عقل حق گويان دين
بي بصر گشته ست گويي چشم نظاران همه
اي جهان ديده کجااند آن جهانداران کجا
وي ستمديده کجااند آن ستمگاران همه
آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاست
آن رفيقان نکو و آن مهربان ياران همه
و آن سمن رويان گل بويان حوراپيکران
آنکه گل بودي خجل زان روي گلناران همه
مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگار
اي برادر مرگ دان قهار قهاران همه
شغل سرهنگان دين از مرد متواري مجوي
سيرت ابرار را در طبع اضراري مجوي
از هواي فقر مردان کاخ فغفوري مخواه
در سراي سوز سلمان تخت جباري مجوي
در ميان دوکدان لاف هر تردامني
نيزه و گرز و کمان و تير عياري مجوي
دل که در سودا غمي شد بيني از بويش مگير
در خرابه بام گلخن طبل عطاري مجوي
خلعت بوذر نداري گام دينداري منه
قوت حيدر نداري نام کراري مجوي
خار پاي راه درويشان آن درگاه را
در کف دست عروس مهد عماري مجوي
هر کسي را نور صدق عشق اين ره کي دهد
صورت خورشيد را اندر شب تاري مجوي
گرد طاووسان دين گرد و بمان اوباش را
در دهان زاغ پيسه مشک تاتاري مجوي
بر سر طور هوا طنبور شهوت مي زني
عشق داري لن تراني را بدين خواري مجوي
ور تو خواهي نفس شيطان از تو بيزاري کند
نام عشق دوست را جز از سر زاري مجوي
تا کي اندر راه دين با نفس دمسازي کني
بر در ميدان اين درگاه طنازي کني
کوزه و ابريق برداري و راه کج روي
جامه صديق در پوشي و غمازي کني
ور تو خواهي کز کمان شهوت و تير نفاق
از سر انگشت دف زن ناوک اندازي کني
نزد مغفرها ستور لنگ گردي و آنگهي
پيش معجرها حديث از مرکب تازي کني
چون به کنجي باز بنشيني و با ياران حديث
از گل و گرمابه و از شانه رازي کني
رو به گرد خاکبازي گرد کين آن راه نيست
کاندرين ره با براق خلد خر تازي کني
تا تو خود کي مرد آن باشي که خود را چون خليل
در کف محنت چو گوي پهنه غازي کني
نيست سوداي دفاع تو که در بازار صدق
با خس و خاشاک مي خواهي که بزازي کني
وقت آب و تخم کشتن گشته شيطان را قرين
وقت خرمن کوفتن با موسي انبازي کني
مگذران در لهو و بازي عمر ليکن روز حشر
کيفر آن گاهي بري با حور عين بازي کني