«خياطي » در مدح سنايي گويد «جان خياطي ز عشق تو در آتش نيستي . . . گر سمند طبع تو از خلق سرکش نيستي » سنايي در پاسخ «خياطي » گويد

گفت بر دوخته مرا شعري
خواجه خياطي از سر فرهنگ
معني او چو ريسمان باريک
قافيت همچو چشم سوزن تنگ
طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال
ظهور ماه معالي بر آسمان جلال
نتيجه کرم و مردمي و فضل و هنر
طليعه اثر لطف ايزد متعال
خجسته باد و همايون مبارک و ميمون
به سعد طالع و بخت جوان و نيکوفال
تو مرا از نسب و جان و خرد خويش مني
من از آميزش اين چار گهر خويش توام
تو همه روزه بياراسته چون دين مني
من همه ساله برهنه شده چون کيش توام
پيش من حسن همانست که تو پيش مني
نزد تو عيب چنانست که من پيش توام
هر چند در ميان دو گويم زمين و چرخ
ليک اين دو گوي را به يک انديشه پهنه ام
در ديده سخاي تو پوشيده مانده ام
زان پيش تو چو نور دو چشمت برهنه ام
آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم
و آن شربها که دادي بر ياد تو بخوردم
ياقوت نفس کشتم زان گوهر شريفت
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم
گردم به باد ساري گردي همي وليکن
باران تو بيامد بنشاند جمله گردم
گفتي جواب خواهم شرط کرم نبود اين
بگذاشتي چو فردان در زير خويش فردم
گر قطعه خوش نيامد معذور دار زيرا
هم تو عجول مردي هم من ملول مردم
من توبه کرده بودم زين هرزه ها وليکن
چون حکم تو بديدم زين توبه توبه کردم
زشت همي گويي هر ساعتم
رو تو همي گويي که من نستهم
روي نکوي تو چکار آيدم
شاعرم اي دوست نه من کان دهم
چو بر قناعت ازين گونه دسترس دارم
چرا ازين و از آن خويشتن ز پس دارم
خداي داند کز هر چه جز خداي بود
ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم
اي يوسف نامي که هميشه چو زليخا
جز آرزوي صحبت تو کار ندارم
يعقوب چو تو يوسفم اندر همه احوال
زان جز غم روي توفياوار ندارم
دکان ترا جز فلک شمس ندانم
افعال ترا جز دل ابرار ندارم
بي شعر تو در ناظمه انديشه نيابم
بي مدح تو در ناطقه گفتار ندارم
مقدار تو نزديک من از چرخ فزونست
هر چند به نزديک تو مقدار ندارم
آنجا که بود مجمع احرار ترا من
جز پيشرو سيد احرار ندارم
چندانت به نزديک من آبست که هرگز
من خاک قدمهاي ترا خوار ندارم
من لطف ترا جز صفت باد ندانم
من قهر ترا جز گهر نار ندارم
گويي که مگر روي تو بختست کز آنروز
کان روي نکو ديدم تيمار ندارم
چون چرخ خميده بو ما پيش هر ابله
گر برترت از گنبد دوار ندارم
چون نار ز غم کفته شود اين دل اگر من
آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم
خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را
پاکيزه تر از گوهر شهوار ندارم
اين گوهر منظوم که دارم به همه شهر
جز مکرمت و جود تو تجار ندارم
صد بحر گهر دارم در رسته وليکن
يک تن به همه شهر خريدار ندارم
حقا که به لفظ ملح و شعر و معاني
در زير فلک هيچ کسي يار ندارم
دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس
چه باکم اگر بدره دينار ندارم
هستند جهاني و گل انبوي مه دي
من بهر خلالي را يک خار ندارم
شب نيست که در فکرت يک نکته نيکو
تا روز بسان شب بيدار ندارم
در خاطر و در طبع چو بستان حقيقت
صد گلبن گل دارم و يک خار ندارم
با اينهمه شعر و هنر و فضل و کفايت
با جان عزيز تو که شلوار ندارم
همنام تو از پيرهني چشم پدر را
با نور قرين کرد و من اين عار ندارم
تو چشم مرا نيز بماليده ازاري
روشن کن ازيرا که من ايزار ندارم
اين مکرمت و لطف بجا آر ز حري
هر چند به نزديک تو بازار ندارم
کين گوهر در رسته بخرد به همه شعر
جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم
با اين همه جز مدح تو انديشه ندارم
من قدر ترا جز فلک نار ندارم
بادات دو صد خلعت از ايام که آنرا
جز گوهر ناسفته من ايثار ندارم
خود چرخ همي گويد کز حادثه خويش
او را به همه عمر دل آزار ندارم
عمر دو نيمه ست و ازين بيش نيست
اول و آخر، چو همي بنگرم
نيمي از آن کردم در مدح تو
نيمي در وعده به پايان برم
عمر چو در وعده و مدح تو شد
صله مگر روز قيامت خورم
چند روزي درين جهان بودم
بر سر خاک باد پيمودم
بدويدم بسي و ديدم رنج
يک شب از آز خويش نغنودم
نه يکي را بخشم کردم هجو
نه يکي را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسي
جان پاکيزه را نيالودم
هر زماني به طمع آسايش
رنج بر خويشتن نيفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم
يار شد گوهرم به گوهر خويش
باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم
از زهر به مغزم رسيد بويي
بفگند هم اندر زمان ز پايم
زهري که به بويي بيازمودم
آن به که به خوردن نيازمايم
خواجه بفزود وليکن بدرم
روي بفروخت وليکن ز الم
ميزبان بود وليکن به رباط
نانم آورد وليکن بدرم
دست بگشاد وليکن در بخل
لب فروبست وليکن ز نعم
مغز پر کرد وليکن ز فضول
دل تهي کرد وليکن ز کرم
خواجه رنجور وليکن ز فجور
خواجه مشغول وليکن به شکم
بس حريصست وليکن به حرام
بس جوادست وليکن به حرم
دولتش باد وليکن بر باد
نعمتش باد وليکن شده کم
جاودان باد وليکن به سفر
ناتوان باد وليکن به سقم
چون من بره سخن درون آيم
خواهم که قصيده اي بيارايم
ايزد داند که جان مسکين را
تا چند عنا و رنج فرمايم
صد بار به عقده در شود تا من
از عده يک سخن برون آيم
گفته بودي که جبه اي بدهم
وز تقاضاي سرد تو برهم
چون بديدم سخن مصحف بود
گفته بودي که حبه اي ندهم
گاهي ز دل بود گله گاهي ز ديده ام
من هر چه ديده ام ز دل و ديده ديده ام
از خلد برين ياد کنم روي تو بينم
وز فتنه دين ياد کنم موي تو بينم
دي بدان رسته صرافان من بر در تيم
پسري ديدم تابنده تر از در يتيم
زين سيه چشمي جادو صنمي طرفه چو ماه
بي نظيري که نظيريش نه در هفت اقليم
با دلم گفتم اي کاشکي اين مير بتان
کندي بر من بيچاره دل خويش رحيم
رفتم و چشمگکي کردم و شد بر سر کار
کودکک جلد بد و زيرک و دانا و فهيم
گفتم او را ز کجايي و بگو نام تو چيست
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کريم
گفتم: اي جان پدر آيي مهمان پدر؟
گفت: چون نايم و رفتيم همي تا سوي تيم
هر دو در حجره شديم آنگه و در کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سليم
دست شادي و طرب کردن و مي خوردن برد
او چنان مير و منش راست بمانند نديم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا در دل شيطان رجيم
گفتم او را که: سه بوسه دهي اي جان پدر
گفت: خواهي شش بگشاي در کيسه سيم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
کردم آن ده درم خويش بدان مه تسليم
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
جفته اي ديدم آراسته با هر چه نعيم
سينه بر خاک نهاد آن بت باريک ميان
تا به ماهي برسيد از بر سيمينش نسيم
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنير
و آن سرين گاهش همچون شکم ماهي شيم
گنبدي از بر چون نقره برآورده سفيد
کرده آن نقره سيمينش به الماس دو نيم
پاره اي بردم از اين روغن ابليس به کار
الف خويش نهان کردم در حلقه ميم
او به زير من چون کبک که در چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کليم