در رثاي زکي الدين بلخي

اي برادر زکي بمرد و بشد
تا يکي به ز ما قرين جويد
تا ز آب حيات آن عالم
تن و جان از عدم فرو شويد
من ز غم مرده ام که کي بود او
باز از آنجا به سوي من پويد
پس تو گويي که مرثيت گويش
زنده را مرده مرثيت گويد
اي دريغا که روز برنايي
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جواني بود
ليک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بريخت
و آتش عشق را زبانه نماند
اي سنايي دل از جهان برکن
بر کس اين دور جاودانه نماند
اين جهان بر مثال مرداريست
کرکسان گرد او هزار هزار
اين مر آن را همي زند مخلب
آن مر اين را همي زند منقار
آخرالامر برپرند همه
وز همه باز ماند اين مردار
ز جمله نعمت دنيا چو تندرستي نيست
درست گرددت اين چون بپرسي از بيمار
به کارت اندر چون نادرستيي بيني
چو تن درست بود هيچ دل شکسته مدار
مردمان يک چند از تقوا و دين راندند کار
زين پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
اين دو چون بگذشت باز آزرم و دين آمد شعار
گر منازع خواهي اي مهدي فرود آي از حصار
باز يک چندي به رغبت بود و رهبت بود کار
ور متابع خواهي اي دجال يک ره سر بر آر
در شهر مرد نيست ز من نابکارتر
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتر
مغ با مغان به طوع ز من راست گوي تر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارتر
از مغ هزار بار منم زشت کيش تر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتر
هر چند دانم اين به يقين کز همه جهان
کس راز حال من نبود کارزارتر
اينست جاي شکر که در موقف جلال
نوميدتر کسي بود اميدوارتر
زن مخواه و ترک زن کن کاندرين ايام بار
زن نخواهد هيچ مردي تا بميرد هوشيار
گر امير شهوتي باري کنيزک خر به زر
سرو قد و ماهروي و سيم ساق و گلعذار
تا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سيم
ور مزاج او بدل گردد بود زر عيار
آنقدر داني که برخيزد کسي از بامداد
روي مال خويشتن بيند که روي وام دار
اي به نزد عاشقان از شاهدي
از همه معشوقگان معشوق تر
کس نديد اندر جهان از خلق و خلق
هيچ مخلوقي ز تو مرزوق تر
هيچ نيکو نبود هرگز بد
هيچ خر آن نبود هرگز حر
پشت کس را نکند ز آب تهي
تا شکمشان نکني از نان پر