در مدح مسعود سعد سلمان

اي عميدي که باز غزنين را
سيرت و صورتت چو بستان کرد
باز عکس جمال گلفامت
حجره ديده را گلستان کرد
باز نطق زبان در بارت
صدف عقل را در افشان کرد
خاطر دوربين روشن تو
عيب را پيش عقل عنوان کرد
خاطر دور ياب کندورت
عفو را بارگير عصيان کرد
آنچه در طبع خلق خلق تو کرد
بر چمن ابرهاي نيسان کرد
و آنچه در گوش شاه شعرت خواند
در صدف قطره هاي باران کرد
چون بديد اين رهي که گفته تو
کافران را همي مسلمان کرد
کرد شعر جميل تو جمله
چون نبي را گزيده عثمان کرد
چون ولوع جهان به شعر تو ديد
عقل او گرد طبع جولان کرد
شعرها را به جمله در ديوان
چون فراهم نهاد ديوان کرد
دفتر خويش را ز نقش حروف
قايل عقل و قابل جان کرد
تا چو درياي موج زن سخنت
در جهان در و گوهر ارزان کرد
چون يکي درج ساخت پر گوهر
عجز دزدان برو نگهبان کرد
طاهر اين حال پيش خواجه بگفت
خواجه يک نکته گفت و برهان کرد
گفت آري سنايي از سر جهل
با نبي جمع ژاژطيان کرد
در و خرمهره در يکي رشته
جمع کرد آنگهي پريشان کرد
ديو را با فرشته در يک جاي
چون همه ابلهان به زندان کرد
خواجه طاهر چو اين بگفت رهيت
خجلي شد که وصف نتوان کرد
ليک معذور دار از آنک مرا
معجز شعرهات حيران کرد
زانک بهر جواز شعر ترا
شعر هر شاعري که دستان کرد
بهر عشق پديد کردن خويش
خويشتن در ميانه پنهان کرد
من چه دانم که از براي فروخت
آنک خود را نظير حسان کرد
پس چو شعري بگفت و نيک آمد
داغ مسعود سعد سلمان کرد
شعر چون در تو حسود ترا
جگر و دل چو لعل و مرجان کرد
رو که در لفظ عاملان فلک
مر ترا جمع فضل وحدان کرد
سخن عذب سهل ممتنعت
بر همه شعر خواندن آسان کرد
هر ثنايي که گفتي اندر خلق
خلق و اقبال تو ترا آن کرد
چه دعا گويمت که خود هنرت
مر ترا پيشواي دو جهان کرد
شکر ايزد را که تا من بوده ام
حرص و آزم ساعتي رنجه نکرد
هيچ خلق از من شبي غمگين نخفت
هيچ کس روزي ز من خشمي نخورد
از طمع هرگز ندادم پشت خم
وز حسد هرگز نکردم روي زرد
نيستم آزاد مرد ار کرده ام
يا کنم من قصد هيچ آزاد مرد
با سلامت قانعم در گوشه اي
خالي از غش فارغ از ننگ و نبرد
چند چيزک دوست دارم زين جهان
چون گذشتي زين حديث اندر نورد
جامه نو جاي خرم بوي خوش
روي خوب و کتب حکمت تخت نرد
يار نيک و بانگ رود و جام مي
ديگ چرب و نان گرم آب سرد
برنگردم زين سخن تا زنده ام
گر خرد داري تو زين هم بر نگرد
گرد غم بنشان به مي خوردن ز عمر
پيش از آن کز تو برآرد چرخ گرد
نسيه را بر نقد مگزين و بکوش
تا نباشي يک زمان از عيش فرد
آنچه دي کرد به من آن پسر سر گرغر
اندر آفاق نديدم که يکي لمتر کرد
گفتمش پوتي و لوتي کني امروز مرا
دست بر سر زد و پس پاي سبک در سر کرد
دست در گردنم آورد پس او از سر لطف
گوش و آغوش مرا پر گهر و زيور کرد
تا تو آبي خوري آن جان جهان بي مکري
پشتم از آب تهي و شکم از نان پر کرد
آنکه تدبير ظفر گستر او گر خواهد
عقده نفي ز ديباچه لا برگيرد
تيغ را در سخن ملک زبان کنده شود
هر کجا او قلم کامروا برگيرد
در هوايي که در او پاي سمند تو رسد
تشنه از عين سراب آب بقا برگيرد
با سنايي سره بود او چو يکي دانگ نداشت
چون دو دانگش به هم افتاد به غايت بد شد
به قبول دو سه نسناس به نزديک خران
گر چه دي بي خردي بود کنون بخرد شد
راست چون تا که جز آحاد شماريش نبود
چون مگس بر سر او ريد نهش نهصد شد