در توحيد

اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت
چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمت
اي هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمت
هر چه در زير زمان آيد همه اسمست و جسم
من ز من بي هيچ عذري در زمان چون خوانمت
آسمانها چون زمين مرکب دربان تست
با چنين اجلال و رتبت آسمان چون خوانمت
آنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
پس تو دارنده مکاني در مکان چون خوانمت
آنچه در صدرست در لولوش کسي مي ننگرد
من برون چون لوليان بر آستان چون خوانمت
چون تويي سود حقيقي ديگران سوداي محض
پس چو مشتي خس براي سوزيان چون خوانمت
علم تو خود بام عقل و کعبه نفسست و طبع
من چو حج گولان به زير ناودان چون خوانمت
«اين » و «آن » باشد اشارت سوي اجسام کثيف
تو لطيفي در عبارت «اين » و «آن » چون خوانمت
آنچه دل داند حدوث است آنچه لب گويد حروف
من ز دل چون دانمت يا از زبان چون خوانمت
از وراي «کن فکان » آمد پس از تخييل خويش
در مناجات از فضولي «کن فکان » چون خوانمت
بي زبان چون تير خواهي تا ترا خوانند بس
من سنايي با زباني چون سنان چون خوانمت
اي شده پير و عاجز و فرتوت
مانده در کار خويشتن مبهوت
داده عمر عزيز خويش به باد
شده راضي ز عيش خويش به قوت
متردد ميان جبر و قدر
غافل از عين عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آية الکرسي »
سنگ بفگن چو يافتي ياقوت
آل موسي و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنيدي که چون نهان گردد
سر حق با سکينه در تابوت
جز سنايي که داند اين حکمت
با چنين حکمت سخن مسکوت