در مدح خواجه مسعود علي بن ابراهيم

عربي وار دلم برد يکي ماه عرب
آب صفوت پسري چه زنخي شکر لب
کله بر گلبن او راست چو بر لاله سواد
مژه بر نرگس او راست چو بر خار رطب
ناصيت راست چو بر تخته کافورين مشک
يا فراز طبق سيم يکي خوشه عنب
يا بود منکسف از عقده يکي پاره ز شمس
يا شود متصل روز يکي گوشه ز شب
ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
عجمي وار نشينم چو ببينم کز دور
مي خرامد عربي وار بپوشيده سلب
آسمان گون قصبي بسته بر افراز قمر
ز آسمان و ز قمرش خوبتر آن روي و قصب
چو کمان ابرو و زيرش چو سنانها غمزه
چو مهش چهره و زيرش چو هلالي غبغب
گه گه آيد بر من طنز کنان آن رعنا
همچو خورشيد که با سايه در آيد به طرب
هر چه پرسمش ز رعنايي و بر ساختگي
عربي وار جوابم دهد آن ماه عرب
مي نيفتم بيکي زان سخن اي خواجه چه شد
روستايي که عرابي نبود نيست عجب
گفتم: از عشق تو ناچيز شدم گفت: نعم
انا بحر و سعير انت کملح و خشب
گفتم: از عشق تو هرگز نرهم گفت که: لا
انت في مائي و ناري کتراب و حطب
گفتم: آن زلف تو کي گيرم در دست بگفت:
ادفع الدرهم خذمنه عناقيد رطب
گفتم: آن سيم بناگوش تو کي بوسم گفت:
ان ترد فصتنا هات ذهب هات ذهب
گفتم: اين وصل تو بي رنج نمي يابم گفت:
لن تنالوالطرب الدائم من غير کرب
گفتم: اي جان پدر رنج همي بينم گفت:
يا ابي جوهر روح نتجت ام تعب
گفتم او را: چو فقيرم چکنم گفت: لنا
هبة الشيخ من الفقر غناء و سيب
خواجه مسعود علي بن براهيم که هست
از بقاء محلش سعد و معالي به طرب
آنکه تازاد بپيوست به اوصاف وجود
بابها را ز چنو پور ببريد نسب
آنکه باشد بر جودش همه آفاق عيال
ز زني که چنويي زايد شد چرخ عزب
ساکني يافت بقاي دلش از گردش چرخ
تربيت يافت سخاي کفش از رحمت رب
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا
راي او از خرد و قول حکيمان اصوب
اي که از آتش طبع تو جهان ديد ضياء
وي که از آب ذکاء تو نما يافت ادب
راي چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود
همچو انگور سيه بر همه گردون کوکب
خشک گردد ز تف صاعقه درياي محيط
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
گر فتد ذره اي از خشم تو بر اوج سپهر
گردد از هيبت تو شير سپهر اندر تب
حبه مهر تو گر ابر بگيرد پس از آن
از زمين بر نزند جز اثر حب تو حب
چنبر دايره بگشايد در وقت از بيم
گر زني بر نقط دايره مسمار غضب
از بر عرش کند خطبه آن جاه و محل
هر که از بر کند از وصف و ثناي تو خطب
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال
يابد از سعي تو چون بدر ز گردون مرکب
نه عجب کز فلک و بحر سخاي تو گذشت
اين عجب تر که به خود هيچ نگردي معجب
اي فلک قدر يقين دان که بر مدحت تو
نيست در شاعري من نه ريا و نه ريب
شعر گوييم و عطا ده شده در هر مجلس
مدح خوانيم و ادب خوان شده در هر مکتب
وتد از دايره و دايره دانم ز وتد
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
کعبتين از رخ و از پيل بدانم بصفت
نردبازي و شفطرنج بدانم ز ندب
ليک در مدح چنين خاک سرشتان از حرص
عمر نا من قبل الفضة کالريح ذهب
زان که آنراست درين شهر قبولي که ز جهل
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
فاجران را قصبي بر سر و توزي در بر
شاعران از پي دراعه نيابند سلب
شير طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
دختري دارم دوشيزه ولي مدحت زا
کز خردمندي ام دارد و از خاطر اب
نيست يک مرد که او مرد بود با کايين
که کند صحبت اين دختر دوشيزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زيرا که تويي
مصطفا سيرت و حيدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نيابم چو روم سوي بحار
جز هبا هبه نبينم چو روم سوي مهب
روز را چون شه سياره گريبان بگشاد
بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندي قصبي بر سرم از روي مهي
نگشايم ز غلاميت ميان را چو قصب
اينک از پسش تو اي مهتر و استاد سخن
قصه خويش بخواندم صدق الله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر
تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بي نحس همه ساله به گردون شرف
کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پاي عنا خواه تو از دامن بند
باد بر گردن اعدات گريبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز
باد چونين دو هزارت مه نوروز و رجب
يارب چه بود آن تيرگي و آن راه دور و نيمشب
وز جان من يکبارگي برده غم جانان طرب
گردون چو روي عاشقان در لولو مکنون نهان
گيتي چو روي دلبران پوشيده از عنبر سلب
روي سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار
آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبري چون لعبتان بربري
پيدا سهيل و مشتري خورشيد روشن محتجب
اين اختران در وي مقيم از لمع چون در يتيم
اين راجع و آن مستقيم اين ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوي نگار آهنگ من
بسپرده ره شبرنگ من گاهي سريع و گه خبب
باد بهاري خويش او ناورد و جولان کيش او
صحرا و دريا پيش او چون مهره پيش بوالعجب
از نعل او پر مه زمين و ز گام او کوته زمين
وز هنگ او آگه زمين وز طبع او خالي غضب
آهو سرين ضرغام بر کيوان منش خورشيد فر
خارا دل و سندان جگر رويين سم و آهن عصب
در راه چو شبرنگ جم با شير بوده در اجم
آمخته جولان در عجم خورده ربيع اندر عرب
در منزل «سلما» و «مي » گشتم همي ناخورده مي
تن همچو اندر آب ني دل همچو بر آتش قصب
آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
کايزد تعالي را بخوان در قعر قاع مرتهب
خسته دل من در حزن گفتي مر الاتعجلن
چون گفتمي با ديده من «انا صببنا الماء صب »
راهي چنان بگذاشتم باغ ارم پنداشتم
از صبر تخمي کاشتم آمد ببر بعدالتعب
روز آمده درمان من آسوده از غم جان من
از خيمه جانان من آمد به گوش من شغب
آواز اسب من شنيد آن ماه پيش من دويد
وصل آمد و هجران پريد آمد نشاط و شد کرب
باوي نشستم مي به دست او بت بدو من بت پرست
از عشق او من گشته مست او مست بذر آب عنب
هم ناز ديدم هم بلا هم درد ديدم هم دوا
هم خوف ديدم هم رجا هم خار ديدم هم رطب
گه دست يازيدم همي زلفش ترازيدم همي
گه نرد بازيدم همي يک بوسه بود و يک ندب
بر من همي کرد او ثنا خندان همي گفت او مرا
بر خوان مديح او کجا المدح فيه قد وجب