شماره ١٣٩

پريشان و سرو جان داده بر باد
چو زلف آمد ملک بر پايش افتاد
گل خندان به زير پر گرفتش
گشاد آغوش و خوش در بر گرفتش
نشستند آن دو نازک يار با هم
بر آن گلزار روح افزا چو شبنم
بپرسيدند هر دو يکدگر را
ببوسيدند بادام و شکر را
خوشا آن هر دو معشوق موافق
که بنشينند با هم چون دو عاشق
به مژگان گفته با هم هر دو صد راز
به ابرو کرده با هم هر دو صد ناز
ملک را گفت: «اي روي تو روزم
به شام آورده روز دلفروزم
مده بر عکس خورشيد اي گل اندام
سپاه حسن چون مه عرض بر شام
رخ فرخ چرا مي تابي از روم
به عزم بام صبحم را مکن شوم
ندانم تا کي اي عمر گرامي
چنين تو در سفر فرسوده ماني
چو مه روز و شب اي زرين شمايل
چه تن مي کاهي از قطع منازل؟
مه و خور گرچه در بر داري از من
نديدي هيچ برخورداري از من
تو چون زلف ار نبودي فتنه بر روم
چرا گشتي چنين سرگشته در روم
ز حلوايم بجز دودي نديدي
زيانها کردي و سودي نديدي »
بگفت اين و سرشک از ديده افشاند
روان اين مطلع موزون فرو خواند: