از خمار باز آمدن جمشيد

ملک در خواب صوت چنگ بشنيد
چو باد صبحدم بر خود بخنديد
خمار آلود سر، برخاست از خواب
شراب و آب و مطرب ديد و مهتاب
چو مه بيدار شد خورشيد برجست
خرامان شد به برج خويش بنشست
صبا مي داد بويي از بهارش
سمن را بود رنگي از نگارش
مهي خورشيد رويش ديد بي جان
روان اين مطلعش سر بر زد از جان: