جمشيد و سفر دريا

ملک را چون مسيح آورد در سير
هواي صحبت خورشيد در سير
به ياران گفت: «کشتيها بسازيد
به کشتي بادبان ها برفرازيد»
صد و هشتاد کشتي را ساز کردند
در او چيزي که مي بايست بردند
به کشتي ها درون ملاح مي خواند
که بسم الله مجري ها و مي راند
ملک در کشتيي بنشست تنها
چو خورشيد فلک در برج جوزا
چهل روز اندر آن دريا براندند
شبي در موج گردابي بماندند
ز روي آب ناگه باد برخاست
ز هر سو نعره و فرياد برخاست
شب و کشتي و باد و بحر و گرداب
حوادث را مهيا گشته اسباب
به يک دم بحر شد با شاه دشمن
ز سر تا پاي در پوشيد جوشن
پر از چين کرد رخ کف بر لب آورد
بجوشيد و ز هر سو حمله اي کرد
به کشتي در، ملک را موج مي برد
گهي در قعر و گه در اوج مي برد
گهي در پشت ماهي ساختي گاه
ز ماهي سر زدي بر افسر ماه
فلک سنگ حوادث داشت در دست
بزد کشتي جم را خرد بشکست
درآمد آب و شه را در بر آورد
ز چوبين خانه اش چون گل برآورد
همي گشت اندران گرداب حيران
چو ما در موج اين درياي گردان
هر آنکس کو درين دريا نشيند
طريقي جز فرو رفتن نبيند
در آن دريا به بوي آشنايي
ملک مي زد بهر سو دست و پايي
ز تخت و بخت چون برداشت اميد
ز کشتي تخته اي را داشت جمشيد
چو برگرديد بخت آن تخت بشکست
به جاي تخت شه بر تخته بنشست
قضاي آسماني تخته مي راند
فلک نقش قضا ز آن تخته مي خواند
نگار خويش را در آب مي جست
به آب ديده نقش تخته مي شست
سه روز آن تخته بر دريا روان بود
ملک ملاح و بادش بادبان بود
چهارم روز چون آن چشمه زر
بجوشيد از لب درياي اخضر
ملک را ناگه آمد بيشه اي پيش
که بود آن بيشه از هر بيشه اي بيش
ز انبوهي درختان به و نار
نمي دادند در خود باد را بار
شده مقبوض چون فرهاد مسکين
غبار آلود و زرد و سيب شيرين
ز گرم آلود سيب شکر آلود
خوش و شيرين تر از حلواي بي دود
دهان فندق و بادام و پسته
به شکر خنده لب بگشود بسته
انارش کرده دعوي با لب يار
همي زد سيب لاف از غبغب يار
ملک زين غصه خون يار مي خورد
به دندان سيب تن را پاره مي کرد
انارش کرده با هم لعل و در جفت
به کار خويش مي خنديد و مي گفت:
«چرا چيزيم بايد جمع کردن
که خواهد ديگري آن چيز خوردن؟
ملک حيران به گرد بيشه مي گشت
به کار خويش بر انديشه مي گشت
که: «من زين ورطه چون يابم رهايي؟
مگر فضلي کند لطف خدايي!»
چو هندوي شب تاري درآمد
خيال زلف يارش در سر آمد
ز سوداي سر زلفين دلدار
شب تاريک مي پيچيد چون مار
گهي با آب مي زد سنگ بر بر
گهي با سرو مي زد دست در سر
غريب و خسته و تنها و عاشق
بلا همراه و دولت ناموافق
شب تاريک و برق و نعره ابر
خروش موج و رعد و گريه ابر
همه با شير و ببرش بود مجلس
نديمش بحر بود و وحش مونس
بسي در حسرت دلدار بگريست
چو از ابر شوق آن گلزار بگريست
به زاري هر زمان مي گفت: «دردا
که دردم را دوايي نيست پيدا
از اين ترسم که در حسرت بميرم
مراد دل ز دلبر برنگيرم!»
دگر مي گفت: «تدبيرم چه باشد؟
درين سودا اگر ميرم چه باشد؟
نه رنج راه عشقش برده باشم،
نه آخر در ره او مرده باشم »
بسي بر خويشتن چون مار پيچيد
ره بيرون شدن جايي نمي ديد
همي ناليد و در اشک مي سفت
به زاري اين غزل با خويش مي گفت: