شماره ٤١

ز دوري سخن گشت روز دراز
کنون خواهم آمد از اين راز باز
اگر شرح دوري دهم بر دوام
نخواهد شد اين قصه هرگز تمام
نگويم که سلمان توئي کم ز کم
گرفتم که بيشي ز هوشنگ و جم
ببين تا از آن پايه سروري
چه بردند ايشان تو نيز آن بري
اگر نردباني نهي بر فلک
به قصر فلک بر شوي چون ملک
از آن قصر دوران به زير آردت
چو آهو به چنگال شير آردت
اگر شير يا اژدهائي به زور
سرانجام خواهي شدن صيد گور
اگر خواجه اي ور امير اجل
نيابي رهائي ز تير اجل
اگر رستمي خود بمردي و نام
وگر زال زر هستي از تخم سام
مبين تا که بختت فزون مي شود
ببين تا سرانجام چون مي شود
مجو کام کاين جايگه کام نيست
سفر کن که اينجاي آرام نيست
اقامت چه سازي؟ بدر مي روي
از اينجا به جاي دگر مي روي
چرا خفته اي خيز کاري بساز
که خود در پي تست خوابي دراز
چه مي آئي اي دل بدين خوان فرو؟
که مي آيد اين خان ويران فرو
چنان زي که در راحت آباد جان
بر آسائي از زحمت آن جهان
الهي به خاصان درگاه تو،
تن و جان فدا کرده در راه تو،
به عرفان معروف سر سري
که پايان کارم به خير آوري