شماره ٤٠

يکي گفت مجنون چو مجنون شدي
سرو سرور عاشقان چون شدي؟
بود بخت عاشق ز وصل حبيب
از اين قسم هرگز نبودت نصيب
شود کار عاشق ز صحبت تمام
تو را يار هرگز نبخشيد کام
بس آشفته مي بينم اين کار تو
چرا شد چنين گرم بازار تو؟
چنين داد پاسخ که من اتصال
نجستم ز معشوق در هيچ حال
ز ليلي مرا آرزو هجر بود
در عشق بر من ز هجران گشود
اگر ديگري وصل جويد ز دوست
مراد من از دوست سوداي اوست
مبارک زماني است دور وصال
به شرطي که افزون بود اتصال
دل ار قيمت هجر بشناختي
به وصل از فراقش نپرداختي
نگوئي که دلخسته ام در فراق
که با دوست پيوسته ام در فراق