شماره ٣٦

شبي مي شنيدم که با جان بدن
همي گفت در زير لب اين سخن
که اي نازنين مونس و همنفس
تو داني که غير از توام نيست کس
ز خاک سياهم تو برداشتي
گلين خانه ام را تو افراشتي
منم خاک و از صحبتت زنده ام
چو دور از تو باشم پراکنده ام
به هم سالها عيش ها رانده ايم
بسي دست عشرت برافشانده ايم
تو را من به صد ناز پرورده ام
دمي بي تو خود بر نياورده ام
من و تو دو هم صحبت و مونسيم
چو رفتيم کي باز با هم رسيم؟
تو آب حياتي و من خاک تو
غباري ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشي برون زين مغاک
چو من پيشت آنگه چه يک مشت خاک؟
مرا از تو هرگز رهائي مباد
ميان من و تو جدائي مباد
تن اين راز مي گفت در گوش جان
چو بشنيد دادش جوابي روان
که ما هر دو از يک شکم زاده ايم
به هم هر يک از جائي افتاده ايم
مرا سربلندي ز پستي تست
همين پايه از زير دستي تست
من اين حال خوش از بدن يافتم
ز پهلوي تست آنچه من يافتم
اگر چه برآرد سپهرم ز تو
کجا برکند بيخ مهرم ز تو؟
ترا حق نعمت بسي بر من است
مرا حق سعي تو در گردن است
چو ما روزگاري به هم بوده ايم
به اقبال يکديگر آسوده ايم
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بريدن ز هم
کنون ما که از هم جدا مي شويم
به منزلگه خويشتن مي رويم
جدائي ضروريست معذور دار
که ما را در اين نيست هيچ اختيار
قضا چون در آشنائي گشاد
اساس جهان بر جدائي نهاد
خداي جهان است بي يار و جفت
کسي را بر اين در جهان نيست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببين
که از هم جدا ساخت جان آفرين
دو چشم تو را هر دو چون فرقدان
حجابي عجب بيني اندر ميان
به غير از دو ابرو که پيوسته اند
به پيشاني آن نيز بر بسته اند
دو گوش اند و در گوشه اي هر يکي
تعاقب ندارد يکي بر يکي
دو دست و دو پا را همين صورت است
مراد آنکه بنياد بر فرقت است
مه و خور دليل تو روشن بسند
که هر ماه يکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پي روز سر
نبينند هرگز رخ يکدگر