شماره ٣٥

چه خوش گفت داناي هندوستان
که هرگز مرا با کسي در جهان
نخواهم که هيچ آشنائي بود
مبادا که روزي جدائي بود
فراق ار نبودي نمردي کسي
جفاي محبت نبردي کسي
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
گرانمايه گنجي است اين آدمي
دريغ اين چنين گنج زير زمي
ز حسرت که دارد زمين در درون
کناره ندارد که آيد برون
به هر گل که بر کرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زير اندر است