شماره ٣٣

به خورشيد گفتم که درگاه بام
رخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا مي شوي آخر روز زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
دمي چهره ات ارغواني بود
گهي چون رخم زعفراني بود
چو بشنيد رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
جوابيم گرم از سر مهر گفت
به مژگانم انديشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من مي جهد
ز ديدار ياران خبر مي دهد
به روي عزيزان اين انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آيد زمان فراق
که بادا سيه دودمان فراق
شود چشمه بخشت من تيره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بيم جدائي غمي مي شوم
به خود زرد و لرزان فرو مي روم
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هيچ دوست
کدامين گل تازه از خاک زاد،
که آخر زمانه ندادش به باد
سهي سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوايش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چه رخسار ايشان چه گل؟
بسا سرو کآن گشت با خاک راست
بس آب حياتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زير ز مي است
دل خاک بر حسرت آدمي است
بغايت شبيه است نرگس به دوست
که زرين قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشاني ز خال رخش