شماره ٣١

دلا پيش از آن کز جهان بگذري
بر آن باش کاول ز جان بگذري
کسي کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زير ز مي است
دل خاک پر حسرت آدمي است
همه سرو بالاست در زير خاک
چو گل کرده پيراهن عمر چاک
زمانه برآميخت چون گل به گل
تن نازنينان چين و چگل
به هر پاي کآن مي نهي بر گذر
سر سرفرازي است، آهسته تر
نگوئي که خاکش بفرسوده است
که او نيز چون تو کسي بوده است
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشيدند در پرده خاک رو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمين را به صحرا درافکند راز
ز مهد زمين هر پري طلعتي
برون آمد امروز در صورتي
شکوفه چو نازک تن سيمبر
ز صندوق چوبين برون کرده سر
بنفشه است مشکين سر زلف يار
بريده ز يار خودش روزگار
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سيه در پراکنده است
برآنم که سوسن پريزاده اي است
زبان آور و خوب آزاده اي است
زبان دارد اما ز راز کهن
اجازت ندارد که گويد سخن
سهي سرو ياري نگاري است چست
که بر جويبار از روان دست شست
هواي خراميدن است اندر او
به دستان ولي سرو را پاي کو؟
بر آن گلرخان نوحه گر شد سحاب؟
بديشان همي بارد از ديده آب
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بيا اين زمان بين گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بيخته
چو گل نازک اندامشان ريخته
وگرنه خروشيدن مرغ چيست؟
نگوئي که اين نالش از بهر کيست
چرا لاله را خون بجوشيده است؟
بنفشه کبود از چه پوشيده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گريان و نالان شود
به مقدار خود هر يکي را غمي است
دلي نيست کو خالي از ماتمي است
که باشد از دوري دل گسل
نگريد؟ مگر سنگ پولاد دل
خطا مي کنم سنگ را نيز هم
دمي چشم ها نيست خالي زنم
اگر شمع بيني بداني يقين
که مي سوزد از فرقت انگبين
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدائي ز کان جست لعل
دل نافه ز آن روسيه گشت و ريش
که خواهد بريدن ز دلدار خويش
صبا گفت با نافه مشک چين
که بهر چه خون مي خوري چون چنين
جهان پروريدت به خون جگر
شدي پيش اهل جهان معتبر
چرا دل سياهي و خون مي خوري؟
به خون جگر چون بسر مي بري؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سياهي پديد
که نافم جهان بر جدائي بريد
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش اي نافه مشک بس!
دم اندر کش ار چه توئي خوش نفس
جهان گر چه از يار خويشت بريد
تو را اين بزرگي ز هجران رسيد
گول کهنه اي داشتي درختا
ز ديباي چين داري اکنون قبا
گهي شاهدان از نسيم تو مست
گهي با بتان در گريبانت دست
تو را خود بس است اين قدر عيب و عار
که افکند مادر به صحرايت خوار
اگر بيش ازين غرق خون آمدي
شدي پاک و ز آهو برون آمدي
به باد صبا گفت مشک ختن
که اين قصه باد است از آن دم مزن
اگر چه مرا حرمت اينجاست بيش
وليکن خوشا صحبت يار خويش
که در خانه با يار خوردن جگر
به است از شکر در مقامي دگر
به نرگس نگر کز گلش برکنند
ز سيم و زرش فرش و بستر زنند
فراق ديار و هواي وطن
کند کاخ زرينش بيت الحزن
غريبي نه رنگش گذارد نه روي
به باد هوايش دهد رنگ و بوي
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
به نار حجيم ار کسي خوي کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسيم سمن بر دلش هست باد
ز ياران جدائي مکن بي سبب
که هجر است بي اختيار از عقب
تن از چاره هجر بيچاره گشت
ز رنج بريدن دلش پاره گشت
نخواهي که گردي به هجران اسير
برو هيچ پيوند با کس مگير
تو خود باش همراز و دمساز خويش
مکن ديگران را تو انباز خويش
نيابي به از جان خود همدمي
نبيني به از خويشتن محرمي
که با دوست ياري اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
به شمشير گاه جواني ز جان
بريدن بود بهتر از دوستان