شماره ٣٠

از آن پس چو آمد به شاه آگهي
کز آن دانه در صدف شد تهي
چو ابر از دل آتشين آه زد
دو دريا برآورد و بر ماه زد
چو گل جامه را کرد صد جاي چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سرو چالاک او
شهنشه همي گفت کاي يار من
نگار وفادار و دلدار من
دريغ آن تن ناز پرورد تو
دريغا به درد من از درد تو
دريغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
که اي سرو بالاي کوتاه عمر،
تو عمر گرامي، شدي، آه عمر!
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانيست غم واي غمخوار کو؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودني بود، گفتن چه سود؟
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را مي سپارم به خاک اين زمان
عجب باشد اي ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروي بود در بهشت
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را در کنار آورد
دل و جانم از رشک پيچيده اند
که غلمان و حورت چرا ديده اند؟
به آب مژه پاک مي شويمت
تو در خاک و در آب مي جويمت
از آن اشک ريزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
نمي خواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بينم تنت
اگر گرد مشک تو بر روي ماه
دلم ديدي از دود گشتي سياه
کنون بر تن تست خاکي زمي
که خاک سيه بر سر آدمي
روا باشد اي آسمان اينچنين
مه سرو بالا به زير زمين
گل نازکش نيست در خورد گل
که هر ذره جزويست از جان و دل
دريغا که اين سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهاني است مهمان تو
تن نازکان مي خوري زير زير
نگشتي از اين خوردني هيچ سير
من نامراد از تو دارم غبار
که داري مراد مرا در کنار
در اول بسي بي قراري نمود
در آخر بجز صبر درمان نبود
پس از مرگ او شاه سالي چو ماه
نمي رفت جز در کبود و سياه
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشيدند بر تخته اي شکل او
تو پنداشتي شکل آن سروناز
بر آن تخته شاهي است بر تخت باز
در آن تخته حيران فرو ماند شاه
بسي نقش از آن تخته مي خواند شاه
ملک ديد نقشي که جانش نبود
از او آنچه مي جست آتش نبود