شماره ٢٨

وز آن سو سپهدار خوبان چين
بياورد لشکر به گيلان زمين
همه راه پر بيشه و کوه بود
رهي تنگ و لشکر بس انبوه بود
درختان سر افراشته بر فلک
سر و بيخشان بر سما و سمک
بلندي کوهش بدان پايگاه
که تيغش خراشيد رخسار ماه
سر کوه سوده فلک را کمر
چو کوه و کمر هر دو با يکدگر
شده بر کمر کوه را حلقه يار
مقيمانش را اژدها يار غار
همه کوه و هامون گياه و کيا
کيايي نهان در بن هر گياه
هوايش به حدي چنان بود گرم
که چون موم مي شد دل سنگ نرم
خبر چون به سالار گيلان رسيد
که آمد درفش سپاهي پديد
فرستاد از هر سوئي لشکري
به هر مرز و بومي و هر کشوري
سپاهي بياورد مانند کوه
کز آن کوه و هامون همي شد ستوه
بياراستند آن سپه کوه و در
به خشت و تبرزين و گيلي سپر
بدان مرز گفتي که هر مرد کشت
برآمد بجاي علف تيغ و خشت
دو لشکر رسيدند با يکدگر
پر از کين درون و پر از باد سر
دو کوه گران در هم آويختند
دو دريا به يکدگر آميختند
ز باريدن تيغ و گرد و غبار
هوا گشت چون ابر پولاد بار
فلک را دم کر و ناي از خروش
در آن روز کر کرد چون صخره گوش
نهان گشت روي هوا در غبار
علم مي فشاند آستين بر غبار
در افکند دريا بر ابرو گره
بپوشيد در آب ماهي زره
سر سرکشان از دم تيغ چاک
زنان زير لب خنده زهرناک
به ضرب تبر سر ز هم وا شده
چو پسته درو مغز پيدا شده
فتاده ز سر مغز گردان برون
بر آن مغز شمشير گريان به خون
شد از گرد تاريک چرخ برين
زمين آسمان، آسمان شد زمين
رخ لعل فرسوده در زير نعل
ز خون آهنين نعل ها گشته لعل
چکاچاک شمشير بد هولناک
دل کوه شد ز آن چکاچاک چاک
چو در خود گردان تبر زرين نشست
گذشت از سر و تن تبرزين شکست
نمي خورد جز آب خنجر جگر
نمي کرد جز تير بر دل گذر
سپهدار ايران چو باد وزان
که خيزد به فصل خزان در رزان
به هر سو که مرکب برانگيختي
سر از تن چو برگ رزان ريختي
گهي راند بر چپ گهي سوي راست
ز هر سو چو درياي چين موج خاست
سپاه بد انديش را روي بست
چو زلفش سراسر به هم درشکست
چنين تا به سر خيل گيلان رسيد
سپهبد چو عکس درفشش بديد
به دل گفت کاينجا درفش است و مشت
عنان را بپيچيد و بر کرد پشت
صف لشکر از جاي برکنده شد
به هر سوي لشکر پراکنده شد
سراسيمه در دشت و کهسار گشت
دو روزي و آخر گرفتار گشت
وز آن پس در آن مرز ماهي نشست
در عدل و بيداد بگشاد و بست
چو آمد همه کار گيلان بساز
به پيروزي و خرمي گشت باز
در آندم که سلطان نيلي حصار
ظفر يافت بر لشکر زنگبار
ببستند بر کوهه پيل کوس
هوا شد ز گرد زمين آبنوس
سپه را ز گيلان به ايران کشيد
خبر چون به شاه دليران رسيد
بفرمود تا سروران سپاه
سراسر پذيره شدندش به راه
بيامد سپهدار پيروز جنگ
درفشي پس و پشت فيروزه رنگ
شده لعل رخسارش از آفتاب
ز برگ گل لعل ريزان گلاب
نشسته بر اطراف رويش غبار
چو برگرد مه گرد مشک تتار
قدش رايت لشکر و دلبري
سر رايتش خسرو خاوري
دو مشکين کمند و دو زنجير مو
فرو هشته بر آفتاب از دو سوي
ز يک سو سر دشمنان در کمند
ز يک سو دل دوستانش به بند
رخش در فروغ جمالش به تاب
کشيده سپهر در رخ آفتاب
کجا رانده او ادهم رهنورد
شده عنبر اشهب آنجا به گرد
بيامد چنين تا به درگاه شاه
فرود آمد و رفت در بارگاه
چو از دور تاج شهنشه بديد
نيايش کنان پيش تختش دويد
سر بخت بنهاد در پيش تخت
شهنشه گرفتش در آغوش سخت
ملک مدتي آب حيوان طلب
همي کرد تا باز خوردش به لب
بپرسيدش از رنج و راه دراز
که چون آمدي در نشيب و فراز؟
بسي منت از داور دادگر
که باز آمدي دوستکام از سفر
بفرمود تا مطرب دلنواز
ز ساز آورد بزم عشرت به ساز
پري چهره آن جام جمشيد و کي
درآورد رخشان ز خورشيد مي
درافکند بحري به کشتي زر
که در وي نمي کرد کشتي گذر
ملک تشنه آن جام مي بستدش
چو کشتي که دريا کشد در خودش
به شادي روي صنم نوش کرد
زمان گذشته فراموش کرد
بفرمود داراي گيتي ستان
به گنجور تا حملهاي گران
به پيلان ز گنجينه بيرون برد
کلاه و کمر کوه کوه آورد
نخستين از آن سرکشان، پادشاه
چو خورشيد بخشيد خلعت به ماه
چو چرخش قباي مرصع بداد
چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد
دل و جان بر او کرده ايثار بود
چه جاي زر و اسب و دينار بود؟
به نام آوران و سران سپاه
قبا و کمر داد و رومي کلاه
در گنج بگشاد و دينار داد
به لشکر زهر چيز بسيار داد