شماره ٢٧

همين قصه مي کرد مرغي به باغ
ز درد جدائيش در سينه داغ
شب تيره تا روز روشن نخفت
غم يار خود با دل ريش گفت
برآمد به گوش ملک زاري اش
بدانست کز چيست بيماري اش
بدو گفت کاي يار دمساز من
توئي در غم دوست انباز من
تو را داغ بر دل، مرا بر جگر
بيا تا بسوزيم با يکدگر
کسي را که داغي بود بر جگر
دهد ناله او ز حالش خبر
همه بوي مشک آيدش از درون
چو مشک از حديثش دمد بوي خون
ز قولش برآشفت و ناليد مرغ
جوابيش خوش گفت و باليد مرغ
که عشق من و تو نه هر دو يکي است
تفاوت ميان من و تو بسي است
مرا کرد يار از بر خويش دور
منم عاشقي در فراقش صبور
به ناچار دورش ز در مانده ام
بدين حالت از هجر درمانده ام
همه روز ز هر غمش مي چشم
همه شب از آن ناله بر مي کشم
به دردو غمم مي رود روزگار
ندانم چه باشد سرانجام کار؟
تو ياري به کف داشتي چون نگار
بدادي ز دست از سر اختيار
چو کام دل خويشتن رانده اي
به ناکامي امروز درمانده اي
تو را بوده کام دلي در کنار
نديده چنان کام دل روزگار
ز بيش خودش رانده اي ناگهان
نديدم که عاشق بود کامران
ملک چون ز مرغ اين حکايت شنيد
بزد دست و بر تن گريبان دريد
که دردا ز ناپايداري من
در اين عاشقي شرمساري من
که در عاشقي اعتبارم کند؟
که مرغي چنين شرمسارم کند
چه بودي اگر بال بودي مرا
که با مرغ بپريدمي در هوا
ملک با خيال رخش صحبتي
شب و روز مي داشت در خلوتي