شماره ٢٦

دگر روز گردنکشان را بخواند
حکايت در اين باب بسيار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسي جنگ گيلان نکرد
که آن جايگه نيست جاي نبرد
نکرده است کس عزم اين رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هر کاري انديشه بايد نخست
همه کار از انديشه آيد درست
چو گردنکشان را صنم ديد سست
بدانست کز چيست، رنجيد چست
به شاه جهان گفت که اي پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است اين همه گنج و بزم
چرا ديگري را رسد رنج رزم؟
چو صافي اين باده من مي خورم،
بود دردي اش نيز هم در خورم
به اقبال داراي پيروزگر
من اين رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نيامد سخن
وليکن ستودش در آن انجمن
چو خالي شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت اي دل افروز ماه
تو داني که امروز در انجمن
چه گفتي به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان مي کني
و يا بيخ عمر مرا مي کني؟
به روز اين حکايت دگر دم مزن
ازين در مپيماي با من سخن
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بي سبب
برآنند ايشان که در کارزار
نمي آيد از دست من هيچ کار
مرا بلبلي در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ايشان خطا مي کنند
در اين کار بر من جفا مي کنند
چنان خواهم اي نامور شهريار
که مردان بدانند در کارزار
که ايشان کيانند و من کيستم
بر اين در عزيز از پي چيستم
بدو گفت کاي يار جاني من
مجو تلخي زندگاني من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا مي نهي بر سر داغ، داغ؟
مرو از برم برگ دوريم نيست
ز تو احتمال صبوريم نيست
تو بي من تواني به هر حال زيست
مرا نيست ازين دستگه چاره نيست
اگر ز آنکه رأي تو خواهد چنين
مرا نيست رأي دگر غير از اين
سپاه من و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه مي خواهي از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روي ماليد بر روي خاک
شهنشاه را گفت: روحي فداک!
ملک نيز چون ديد که آن نيکخواه
سخن را نمي گويد الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بيرون برند
درفش همايون به هامون برند
سحر گه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بينداخت شب خيمه هاي سياه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پيل روئينه خم
دميدند دم در دم گاو دم
ز آواز کوس و دم کره ناي
برآمد دل کوه خارا ز جاي
درفش درفشان برافروختند
زهر سو سپاهي برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبه ها را گشادند باز
ز پولاد و خفتان و آهن کلاه
بياراست از پاي تا سر سپاه
درآمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمين شد چو درياي چين پر ز موج
ز نيزه زمين چون نيستان شده
دليران چو شيران غران شده
سپهدار خوبان خيل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زير اندرش نقره خنگي چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زين مرکب سوار
تو گفتي پلنگ است در کوهسار
همي تاخت در جامه آهنين
چو تابنده گوهر ز پولاد چين
مياني ز چشم تصور نهان
درآويخته خنجري ز آن ميان
چو يک قطره آب اندر آميخته
چو کوهي به موئي درآويخته
شهنشه بيامد سپه بنگريست
چو گردون زمين را همه خيمه ديد
سياهي لشکر کراني نداشت
کسي از شمارش نشاني نداشت
به لشکر گه خويش چون بنگريد
لبش گشت خندان دلش مي گريست
به دل گفت جان من است اين جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد اين که من در جهان مي کنم؟
ز تن جان خود را روان مي کنم
مگر، اين چنين کرد يزدان نصيب
که مه بيشتر وقت باشد غريب
پس آن خسرو خاوري را براند
شکر پاره لشکري را بخواند
بر آن لشکرش مير و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پيروز يار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هر جا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پيشباز آمده
براي وداعش ملک در کنار
گرفت و بباريد خون بر کنار
سپهدار بوسيد پاي ملک
بسي گفت در دل دعاي ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دري بار بر شادماني ببست
چو يعقوب در بيت احزان نشست
به غير از غم يار چيزي نخورد
بجز وصل او آرزوئي نکرد
شبي صورت يارش آمد به پيش
به زاري همي گفت با يار خويش
که اي جان من کرده از تن سفر
و يا روشنائي دور از نظر
کجائي و چوني و حال تو چيست؟
که بر حال من مرغ و ماهي گريست
به قصد عدو مرکب انگيختي
ولي خون احباب خود ريختي
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نيست هيچت خبر
ببخشاي بر زندگاني من
بيا رحم کن بر جواني من
اگر دشمن از دوستانت خبر
بيابد، بگويد به من خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بينم جمالت دگر
نگردم جدا از وصالت دگر
نيارم زدن دم ز سوز درون
که مي آيد از سينه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آئينه دل ببين روي حال