شماره ٢٥

سپيده دم آن دم که ساقي هور
مي لعل دادي به جام بلور
شراب صبوحي صنم خواستي
به مي بزم عشرت بياراستي
ملک داغ سوداي آن ماه چهر
کشيده کشيدي مي از جام مهر
در آميختندي به هم راح و روح
کشيدندي از نيل داغ صبوح
سهي سرو چون گشتي از باده مست
برافشاندي پاي کوبنده دست
به هر سوي کو ميل کردي به ناز
بر آن سوي کردي دل و جان نماز
چو رفتي، برفتي دل و جان روان
چو باز آمدي آمدي باز جان
گه رفتنش دل برفتي ز شست
چو باز آمدي، آمدي دل به دست
بدستان چو او پايکوبان شدي
ز حيرت جهان دست برهم زدي
به هر آستين کو برافشاندي
ملک دامني گوهر افشاندي
ز رامشگران بانگ و فرياد خاست
ز جان زينهار و ز دل داد خواست
چنين عيش کردند با يکدگر
حسد برد گيتي بر ايشان مگر
جهان را همه وقت اين رسم و خوست
که چون جمع بيند ميان دو دوست
کند هر دو را شادي اندوه و غم
به تيغ جدائي ببرد ز هم
به فراش فرمود يک روز شاه
که بر روي صحرا زند بارگاه
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورين مي لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهي در ميان چمن
گهي داشتي جام مي شاه را
گهي بر مغني زدي راه را
گهي نکته خوش در انداختي
دل مجلس از غم بپرداختي
چو از روز يک نيمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز مي گرم گشت
ز گيلان فرستاده اي در رسيد
که فرمانده اش سر ز فرمان کشيد
ز طاعت برون برد يکباره سر
ز بيداد ويران شد آن بوم و بر
به جان نيست ايمن از او هيچکس
ايا شاه ايران، به فرياد رس
زماني در انديشه شد شهريار
دگرباره مي خواست از ميگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشايد به بزم اندورن ياد رزم
چو فردا برآيد ز کوه آفتاب
ببينم تا چيست روي صواب؟