شماره ٢٤

صراحي به خم گفت کاي خم نخست
سبو خورد خون تو هست اين درست
سبو راستي تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورين صراحي چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
اگر چه صراحي سخن گوي بود
وليکن به غايت تنک روي بود
بدان کو فرو داشت کرد اين سخن
به گردن فرود آمدش خون دن
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمي باشد آن قول را بازگشت
خموشي به وقت حکايت مکن
مکن هيچ وقت خموشي سخن
خموشي گزيدن به وقت جواب
خطا ديده اند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بيرون مرا
اگر کردي و ريخت خون مرا
بدينم خجالت کجا ماندي
که در مجلسم بي وفا خواندي
ملک قول آن سرو دانست راست
که مي ديد کز پاي تا سر وفاست
بدان معترف شد که بد کرده ام
بدي با دل و جان خود کرده ام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدي گفتم استغفرالله ز بد
بيا پيش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشويم به آب حيات
صنم چون شنيد اين سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
بيامد به پاي ملک در فتاد
ملک بوسه اش بر سر و چشم داد
مي لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز مي لعل فام
سر ماهرويان مجلس به خواب
ز مستي فرو رفت چو آفتاب
سوي کاخ خود هر يکي را به دوش
کشيدند مي در سر و رفته هوش
چنين بودشان مجلس آراستن
به مي روز و شب کام دل خواستن