شماره ٢٣

فرود آمد و رفت در بارگه
زمين را ببوسيد در پيش شه
چو نرگس سر افکنده از شرم پيش
ز روي شهنشاه و از کار خويش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بياراستند
که شاها کمين بنده شهريار
برين آستان آمد اميدوار
گرش مي کشي بيش از اينش سزاست
وگر جرم بخشي طريق شماست
گر از ما نه عصيان پديد آمدي
کجا عفو شاهان پديد آمدي
به خود کار خود را تبه مي کنيم
به اميد عفوت گنه مي کنيم
به پيش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسيد صد جاي خاک
در انداخت خود را به پايش چو موي
بغلطيد بر خاک مانند گوي
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشي بر دل است از منت
وزين گر غباري است بر دامنت
به يکبار دامن بيفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کرده ام
خطا کردم آري خطا کرده ام
خطايم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسيط خطا
ملک بازش از خاک ره برگرفت
سرش را ببوسيد و در بر گرفت
نخستين بپرسيد کاي ماه من
تو خود چوني از رنج آمد شدن؟
ز سختي نبايد نمودن عتيب
که باشد جهان را فراز و نشيب
وجود تو را منت از دادگر
که ديدم به خير و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمي آراستند
لب ساقيان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غيب کارش بساز
ني و ناي را باد شاهي دميد
دف بي نوا را نوائي رسيد
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامي خوشش ساختند
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش اي نازنين يار من،
چنين سير گشتي ز ديدار من؟
چه ديدي ز گرمي و سردي من،
که رفتي چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نيک تر ديدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
به روي تو خوش بود احوال من
برفتي و بر هم زدي حال من
چه گويم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چه سوداست رفت آنچه رفت
همين به که باشيم امروز شاد
ز کار گذشته نياريم ياد
سر شمع مجلس ز مي گرم بود
ز گرمي درآمد زبان را گشود
که شاها مرا نيست حد جواب
بگويم اگر شاه بيند صواب
فرو بردن زهر به پيش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
اگر مي برم اين سخن را فرو
مثال صراحي بود با سبو