شماره ٢١

که آب روان بخش در جويبار
بپرورد سرو سهي در کنار
اگر بر سرش تند بادي گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
چو سر برکشيد و فرو برد پاي
زبر دست گشت و شدش دل ز جاي
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
منم سروري، آب تر دامني
کجا دارد او پاي همچون مني؟
نکر التفاتي به آب روان
سر از کبر مي سود بر آسمان
به آب روانش چون نبودي نياز
گرفت آب نيز از سرش پاي باز
بدانست از آن پس که آن تاب يافت
که هر چيز کو يافت ازان آب يافت
تو را بر من اي دوست بيداد هم
ز پهلوي عشق من است اي صنم
ز عشق است تيزي بازار تو
ز شوق است آرايش کار تو
ملک تا غباري نيايد پديد
پي باد پاي سخن را بريد
سر نامه خسروي مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
بدو گفت جائي توقف مکن
بگو از زبانم به يار اين سخن
بيا، ورنه کارم تبه مي شود
دعا گفت و جانم ز تن مي رود
به روزي مبارک ز درگاه کي
روان شد همان قاصد نيک پي
بيامد روان تا به جانان رسيد
چو از گرد ره دلستانش بديد
روان رفت و بر پاي او بوسه داد
که پايت بر اين مرز فرخنده باد
نخستين بپرسيدش از رنج راه
دگر جست ازو نامه پادشاه
بدان چشم کوشاه را ديده است
به آن لب که پايش ببوسيده است
به بوسه ز قندش شکر ريز کرد
سراپاي او شکر آميز کرد
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پريروي دلخواه را
دلي بود پيچيده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
به هر نکته که آنجا رسيدي نظر
برو ريختي از ديده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پاي
برآمد ز جان و دلش واي واي