شماره ٢٠

چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پيش خواند
رخ و ديده ماليد بر پاي او
زر افشاند وگوهر به بالاي او
سر نامه بوسيد و پيشش نهاد
حکايت زهر گونه مي کرد ياد
که گر بر درش جاي خود ديدمي
بر اين نامه خود را به بپيچيدمي
چو گرد آمدي با تو اين خاکسار
بر آن در گر از من نبودي غبار
دگر بار گفتش که اي چاره ساز
مگير از من خسته دل پاي باز
تو مي آئي و مي روم زين سپس
که پيشم گرامي تري از نفس
به آمد شدت زنده است اين بدن
گر آمد شدن کم کني واي من
برو که آفريننده يار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو باد وزان شد در اين پهن دشت
روان پشت برآفتاب بهار
رخ آورد در سايه کردگار
چو برق دمان هر نفس مي جهيد
در و دشت و کهسار را مي دويد
بيامد دوان تا در شهريار
چو خرم نسيمي به باغ بهار
چو بر تخت روي شهنشاه ديد
تو گفتي که بر آسمان ماه ديد
سرير شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
که شاها خداي تو يار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
مر آن نامه را پيش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
بباريد بر سرخ گل اشک زرد
وز آن سنبلستان خط آب خورد
چو پيغام کردش ز لب پيش او
نمک ريخت پندار بر ريش او
قرار و شکيب درونش نماند
زماني مجال سکونش نماند
ز دل آتش ديگرش برفروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
هواي دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
دگر باره زد رأي کلک و دوات
دلش کرد سوداي کلک و دوات
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودائي از سر گرفت
برآمد ز سوداش جان دوات
سيه شد همي دودمان دوات
قلم را ز سر برتراشيد پا
بنام خداوند بي انتها
چو ديباچه حمد حق شد تمام
شهنشاه کرد ابتداي سلام
سلامي که جان را روان مي دهد
به بوي خوشش يار جان مي دهد
سلامي غلاميش باد بهار
سلامي سياهيش مشک تتار
سلامي چو باد صبا در چمن
که خيزد ز برگ گل و نسترن
بر آن طلعت کامراني من
بر آن حاصل زندگاني من
چو خورشيد تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
نيازم به ديدار تست آنچنان
که باشد تن بي روان را به جان
به روز غريبان بي برگ و جا
به سوز يتيمان بي دست و پا
به فرياد مظلوم در نيمه شب
به نوميدي جان رسيده به لب
کزين بيش در درد دوري مرا
مدار و مفرما صبوري مرا
همين دم دو اسبه شتابي مگر
وگرنه مرا در نيابي دگر
گذر کن که دوري به غايت رسيد
نظر کن که وقت عنايت رسيد
گرم هست عيبي بدان کم نگر
وگر رفت سهوي از آن درگذر
ز سوز دلم آتشي در گرفت
در افتاد و گيتي سراسر گرفت
نظامي که امروز حسن تو راست
بدان کز پريشاني حال ماست
از آن است سروت چنين سرفراز
که پروردش اين جوي چشمم بناز
اگر نيستي در پي ات چشم من
تو نشناختي پايه خويشتن
تو اين آبرو گر ز خود ديده اي
همانا که قصه نشنيده اي