شماره ١٤

چو خسرو سخن هاي شيرين شنيد
ز شيرينيش لب به دندان گزيد
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سوداي او رفته از دست بود
بدو گفت اي سرو دلجوي من
گل مهربان وفا خوي من
همه روزه ام يار و مونس توئي
شب تيره ام شمع مجلس توئي
تو اي آنکه گوئي ز سر تا به پاي
به دلخواه من آفريدت خداي
پري يا ملک، يا بني آدمي
چو انسان عيني، همه مردمي
تو عمري، از آن نيست هيچت وفا
چو صبحي، که پيوسته بادت بقا
سعادت رفيق جوانيت باد
فزون از همه زندگانيت باد
نکوئي ز حسن نکوئي تو را
چه مي بايد اي دوست غير از وفا
به بازي سخن تلخ مي گفت شاه
چو آتش برافروخت زين طيره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر از آب شد
گهر ريخت از جزع و در از عميق
به آواز گفت اي سروشت رفيق
منم بنده شاه تا زنده ام
به سر در رکاب تو تا زنده ام
چنين بي وفا از چه خواني مرا؟
بجور از در خود، چه راني مرا؟
تراکار، شاهي، مرا بندگي است
درين راه رسمم سرافکندگي است
چو در زندگاني جفا مي برم
من اين زندگاني کجا مي برم؟
چو من بي وفايم همان به که من
نيايم ازين پس درين انجمن
بگفت اين و برخاست از پيش شاه
ز مجلس بتابيد رخشنده ماه
چو آزاد سروي پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد به در