زمستان

کجا تاختي خسرو خاوران
عنان بر زمستان گه آسمان
شدي شاخ از باد لرزان چو بيد
سر سبز کهسار گشتي سپيد
چو برخاستي باد بهمن ز جاي
فرو مردي آتش به دست و به پاي
شدي آب در قاقم از باد خشک
به سنجاب گشتي نهان بيد مشک
سپيدي گرفتي همه کوه و راغ
سياهي نديدي کسي جز کلاغ
به برف ار فرو رفتي آن روز خور
کجا بر توانستي آمد دگر
چو درياي سيماب بودي زمين
سر از برف بر ابر سودي زمين
ستاده درختان گل نااميد
برهنه تن از باد لرزان چو بيد
بر ايشان بسي نوحه کردي سحاب
به زاري بباريدي از ديده آب
شده سرو را خشک و افسرده دست
چنار است در آستين برده دست
هوا شير را پوستين مي دريد
سيه گوش را گوشها مي بريد
کجا مرد را باد ديدي به کوي
بجستي و بيني ببردي ز روي
به ناوک هوا موي را مي شکافت
سنان مي زد و روي را مي شکافت
هر آنکس که دردي در آتش نبود
دمي خوش نمي آمدش همچو عود
ملک منقل زر برافروختي
همه عود و عنبر بر آن سوختي
ز گلنار منقل چو بستان شدي
به بستان بسي مرغ بريان شدي
روان گشته در بزم جام شراب
چو گردنده گرد فلک آفتاب
بلورين قدح بود مرجان نما
چنان کآتشي سر کشد در هوا
سر هر دو از عشق و مي گرم بود
نمي داشت دي را دم سرد سود
به مي مجلس عيش خوش داشتند
دم سرد دي باد پنداشتند
کسي را که در ماه دي آتشي
ز مي نيست، يا از رخ مهوشي،
حقيقت بدانش که افسرده اي است
چه افسرده؟ يکبارگي مرده اي است